عمارت ارباب جعون
#عمارت_ارباب_جعون
Part:1
(علامت جونکوک _ علامت ات+)
+بزور از خواب بیدار شدم از این زندگی متنفر بودم تو یه خونه ی کوچیک و آشغالی زندگی کنی و مادرت رو از دست بدی و با پدری زندگی کنی که تمام فکر و زکرش قماره ،لع*نتی این دیگه چه زندگیه،
از جام بلند شدم رفتم دستشویی کار های لازم رو انجام دادم و رفتم پایین تا یه چیزی بخورم و برم مدرسه ،
پرش زمانی به مدرسه:
رفتم تو کلاس که همه ی بچه ها بد جور نگام میکردن انگار که کسی رو کشتم ،
رفتم و سر جام نشستم ،
پرش زمانی به بعد مدرسه: (گشادی)
برگشتم خونه لباسام رو عوض کردم و یه لباس خونگی کوتاه پوشیدم و نشستم رو مبل و تلویزیون رو روشن کردم ،
داشتم فیلم میدیدم که یهو زنگ در رو زدن ،
از پای فیلم بلند شدم و رفتم طرف در ،
در رو باز کردم و با چیزی که دیدم خشکم زد ، دوتا غول که یه پسر جذاب هم وسط اونا بود که مطمئن بودم رئیسشونه،
+شما کی هستین اینجا چی کار میکنین؟(ترسیده)
_نترس دختر جون ،
پسره اومد تو خونه و من رو چسبوند به دیوار و دستاشم گذاشت رو دیوار راه فراری نداشتم،
_از جلو خوشگل تری،(نیشخند )
+ت...تو کی هستی ؟
_لازم نیست بدونی !
+ها ؟!
پسره ازم جدا شد و دستم رو گرفت و کشون کشون برد بیرون از خونه و بردم طرف یه بنز مشکی ،
لباسم خیلی کوتاه بود واقعا داشتم از خجالت جلو اون پسره میمردم،
تو ماشین اسمم رو پرسید و دیگه حرفی نزد،
رسیدیم به یه عمارت پسره دستم رو گرفت و بزور از ماشین پیادم کرد،
و کشون کشون بردم تو عمارت داشتم از خجالت آب میشدم آخه برای چی باید من یه همچین لباسی میپوشیدم حالا خونه هم باشه،
ویو جونکوک: دختره رو نگاه کردم که واقعا لباس مناسبی تنش نبود ،وایسادم و پیرهنم رو دراوردم(از زیر تیشتر داشت )
و بستم به کمرش ،
ویو ات:
داشتم از خجالت میمردم که پسره پیرنش رو دراورد و بست به کمرم ، یه ممنون ضعیف گفتم و دوباره راه افتادیم رسیدیم به عمارت که پسره در رو باز کرد و رفت تو منم پشت سرش کشوند تو،
رفتیم تو که یهو یه پسر دیگه از پله ها اومد پایین و با دیدم من اومد سمتم و .......
ادامه دارد.........
Part:1
(علامت جونکوک _ علامت ات+)
+بزور از خواب بیدار شدم از این زندگی متنفر بودم تو یه خونه ی کوچیک و آشغالی زندگی کنی و مادرت رو از دست بدی و با پدری زندگی کنی که تمام فکر و زکرش قماره ،لع*نتی این دیگه چه زندگیه،
از جام بلند شدم رفتم دستشویی کار های لازم رو انجام دادم و رفتم پایین تا یه چیزی بخورم و برم مدرسه ،
پرش زمانی به مدرسه:
رفتم تو کلاس که همه ی بچه ها بد جور نگام میکردن انگار که کسی رو کشتم ،
رفتم و سر جام نشستم ،
پرش زمانی به بعد مدرسه: (گشادی)
برگشتم خونه لباسام رو عوض کردم و یه لباس خونگی کوتاه پوشیدم و نشستم رو مبل و تلویزیون رو روشن کردم ،
داشتم فیلم میدیدم که یهو زنگ در رو زدن ،
از پای فیلم بلند شدم و رفتم طرف در ،
در رو باز کردم و با چیزی که دیدم خشکم زد ، دوتا غول که یه پسر جذاب هم وسط اونا بود که مطمئن بودم رئیسشونه،
+شما کی هستین اینجا چی کار میکنین؟(ترسیده)
_نترس دختر جون ،
پسره اومد تو خونه و من رو چسبوند به دیوار و دستاشم گذاشت رو دیوار راه فراری نداشتم،
_از جلو خوشگل تری،(نیشخند )
+ت...تو کی هستی ؟
_لازم نیست بدونی !
+ها ؟!
پسره ازم جدا شد و دستم رو گرفت و کشون کشون برد بیرون از خونه و بردم طرف یه بنز مشکی ،
لباسم خیلی کوتاه بود واقعا داشتم از خجالت جلو اون پسره میمردم،
تو ماشین اسمم رو پرسید و دیگه حرفی نزد،
رسیدیم به یه عمارت پسره دستم رو گرفت و بزور از ماشین پیادم کرد،
و کشون کشون بردم تو عمارت داشتم از خجالت آب میشدم آخه برای چی باید من یه همچین لباسی میپوشیدم حالا خونه هم باشه،
ویو جونکوک: دختره رو نگاه کردم که واقعا لباس مناسبی تنش نبود ،وایسادم و پیرهنم رو دراوردم(از زیر تیشتر داشت )
و بستم به کمرش ،
ویو ات:
داشتم از خجالت میمردم که پسره پیرنش رو دراورد و بست به کمرم ، یه ممنون ضعیف گفتم و دوباره راه افتادیم رسیدیم به عمارت که پسره در رو باز کرد و رفت تو منم پشت سرش کشوند تو،
رفتیم تو که یهو یه پسر دیگه از پله ها اومد پایین و با دیدم من اومد سمتم و .......
ادامه دارد.........
۸۵۹
۱۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.