عمارتاربابجعون
#عمارت_ارباب_جعون
Part:1
(علامت جونکوک _ علامت ات )
بزور از خواب بیدار شدم از این زندگی متنفر بودم تو یه خونه ی کوچیک و آشغالی زندگی کنی و مادرت رو از دست بدی و با پدری زندگی کنی که تمام فکر و زکرش قماره ،لع*نتی این دیگه چه زندگیه...
از جام بلند شدم رفتم دستشویی کار های لازم رو انجام دادم و رفتم پایین تا یه چیزی بخورم و برم مدرسه ...
پرش زمانی به مدرسه:
رفتم تو کلاس که همه ی بچه ها بد جور نگام میکردن انگار که کسی رو کشتم ...
رفتم و سر جام نشستم ...
پرش زمانی به بعد مدرسه: (گشادی)
برگشتم خونه لباسام رو عوض کردم و یه لباس خونگی کوتاه پوشیدم و نشستم رو مبل و تلویزیون رو روشن کردم ...
داشتم فیلم میدیدم که یهو زنگ در رو زدن!
از پای فیلم بلند شدم و رفتم طرف در ...
در رو باز کردم و با چیزی که دیدم خشکم زد! ... دوتا غول که یه پسر جذاب هم وسط اونا بود که مطمئن بودم رئیسشونه! ...
ترسیده عقب رفتم ...
شما کی هستین اینجا چی کار میکنین؟(ترسیده)
_نترس دختر جون!
پسره اومد تو و من رو چسبوند به دیوار ....
_از جلو خوشگل تری!(نیشخند )
ت...تو کی هستی؟!(ترسیده)
_لازم نیست بدونی !
ها ؟!
پسره ازم جدا شد و دستم رو گرفت و کشون کشون بردم بیرون ...سمت یه بنز مشکی وایساد!
درش رو باز کرد و هلم داد تو ...
لباسم خیلی کوتاه بود... واقعا داشتم از خجالت جلو اون پسره میمردم...دستام رو گذاشتم رو پاهام ...
بعد چند دقیقه رسیدیم به یه عمارت بزرگ و سفید ...اینقدر قشنگ بود که آدم محوش میشد! ... تو حال و هوای خودم بودم که یهو پسره دستم رو گرفت و بزور از ماشین پیادم کرد ... کشون کشون بردم سمت در عمارت ... داشتم از خجالت آب میشدم ... آخه برای چی باید من یه همچین لباسی میپوشیدم حالا خونه هم باشه...
ویو جونکوک:
دختره رو نگاه کردم که واقعا لباس مناسبی تنش نبود... وایسادم و پیرهنم رو دراوردم(از زیر تیشتر داشت )
و بستم به کمرش ...
ویو ات:
داشتم از خجالت میمردم که پسره پیرنش رو دراورد و بست به کمرم! ... یه ممنون ضعیف گفتم و دوباره راه افتادیم ...وقتی به در ورودی رسیدیم پسره در رو باز کرد و رفت تو منم پشت سرش کشوند تو...
داخل که شدیم یهو یه پسر دیگه که از پله ها اروم اروم داشت میومد پایین با دیدنم سرعتش رو زیاد کرد و تند اومد پایین.....
ادامه دارد.........
Part:1
(علامت جونکوک _ علامت ات )
بزور از خواب بیدار شدم از این زندگی متنفر بودم تو یه خونه ی کوچیک و آشغالی زندگی کنی و مادرت رو از دست بدی و با پدری زندگی کنی که تمام فکر و زکرش قماره ،لع*نتی این دیگه چه زندگیه...
از جام بلند شدم رفتم دستشویی کار های لازم رو انجام دادم و رفتم پایین تا یه چیزی بخورم و برم مدرسه ...
پرش زمانی به مدرسه:
رفتم تو کلاس که همه ی بچه ها بد جور نگام میکردن انگار که کسی رو کشتم ...
رفتم و سر جام نشستم ...
پرش زمانی به بعد مدرسه: (گشادی)
برگشتم خونه لباسام رو عوض کردم و یه لباس خونگی کوتاه پوشیدم و نشستم رو مبل و تلویزیون رو روشن کردم ...
داشتم فیلم میدیدم که یهو زنگ در رو زدن!
از پای فیلم بلند شدم و رفتم طرف در ...
در رو باز کردم و با چیزی که دیدم خشکم زد! ... دوتا غول که یه پسر جذاب هم وسط اونا بود که مطمئن بودم رئیسشونه! ...
ترسیده عقب رفتم ...
شما کی هستین اینجا چی کار میکنین؟(ترسیده)
_نترس دختر جون!
پسره اومد تو و من رو چسبوند به دیوار ....
_از جلو خوشگل تری!(نیشخند )
ت...تو کی هستی؟!(ترسیده)
_لازم نیست بدونی !
ها ؟!
پسره ازم جدا شد و دستم رو گرفت و کشون کشون بردم بیرون ...سمت یه بنز مشکی وایساد!
درش رو باز کرد و هلم داد تو ...
لباسم خیلی کوتاه بود... واقعا داشتم از خجالت جلو اون پسره میمردم...دستام رو گذاشتم رو پاهام ...
بعد چند دقیقه رسیدیم به یه عمارت بزرگ و سفید ...اینقدر قشنگ بود که آدم محوش میشد! ... تو حال و هوای خودم بودم که یهو پسره دستم رو گرفت و بزور از ماشین پیادم کرد ... کشون کشون بردم سمت در عمارت ... داشتم از خجالت آب میشدم ... آخه برای چی باید من یه همچین لباسی میپوشیدم حالا خونه هم باشه...
ویو جونکوک:
دختره رو نگاه کردم که واقعا لباس مناسبی تنش نبود... وایسادم و پیرهنم رو دراوردم(از زیر تیشتر داشت )
و بستم به کمرش ...
ویو ات:
داشتم از خجالت میمردم که پسره پیرنش رو دراورد و بست به کمرم! ... یه ممنون ضعیف گفتم و دوباره راه افتادیم ...وقتی به در ورودی رسیدیم پسره در رو باز کرد و رفت تو منم پشت سرش کشوند تو...
داخل که شدیم یهو یه پسر دیگه که از پله ها اروم اروم داشت میومد پایین با دیدنم سرعتش رو زیاد کرد و تند اومد پایین.....
ادامه دارد.........
- ۱۹.۵k
- ۱۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط