عمارتاربابجعون
#عمارت_ارباب_جعون
Part:2
پسره اومد سمتم و دورم چرخید و رفت طرف اون پسره که من رو اورده اینجا( جونکوک) ...
=خب جونکوک این خوشگل خانم کیه اوردی اینجا؟!
_لازم نیست تو بدونی!(سرد)
از اونجا فهمیدم اسم این عو*ضی که من رو اورده اینجا جونکوکه...
=جونکوک لوس بازی در نیار دیگه ...
*(تهیونگ اروم دستش رو روی شونه ی جونکوک گذاشت)
=من برادرتم پسر... بگو راحت باش!
جونکوک بدون معطلی جواب داد ...
_دوست دخترمه!
با چشم های گرد شده به جونکوک نگاه کردم و خواستم چیزی بگم که دستم رو گرفت و کشون کشون برد طبقه ی بالا...
+اوی من هنوز تورو نمیشناسم چرا همین جوری به اون برادرت گفتی که من دوست دخترتم...ها ؟!
_هستی یعنی از الان!!
+ وایسا اروم برو ماهم بهت برسیم چی داری واسه خودت بلغور میکنی من هیچی از حرفات نمیفهمم! ( عصبانی )
_نياز نیست بفهمی!
+ یااااا ...
یهو جونکوک رفت! ... هرچقدر هم صداش میکردم جواب نمیداد تا اینکه دستی رو کمرم حس کردم ...
برگشتم و با دیدن برادر جونکوک خشکم زد...
=این یه چیز عادیه که دوست دخترا با دوست پسرشون دعوا میکنن؟!(شک کرده)
+ آ...نه من...بیخیال...(خنده ی الکی)
حواسم به برادر جونکوک بود که یهو یه نفر از لباسم گرف و کشید و افتادم تو بغلش....
برگشتم که دیدم جونکوکه...
+ ولم کن...
_ات بیا دفترم! (اسمش رو تو ماشین پرسیده بود)
جونکوک ولم کرد ... یه ببخشید روبه برادرش کردم و دوییدم سمت دفترش ...
وقتی وارد دفتر شدم جونکوک خیلی خونسرد و اروم روی میز نشسته بود...
_نمیتونم بزارم با همچین چیزی تو عمارتم بگردی برو به آجوما بگو برات...نه خودم میرم...
از رو میز پایین اومد ...
_تا میام جایی نرو!
سری تکون دادم که اومد سمت و یکم محکم زد پشتم ...
_جدی بودم!
+میدونم !
دستش رو از پشتم برداشت و به سمت در رفت و از اتاق خارج شد...
پام رو روی پام انداخته بودم و داشتم در و دیوار رو نگا میکردم که یهو در باز شد و یه یه دختری وارد اتاق شد ....( علامت دختره^)
^اوم...شما کی باشی؟!
اروم از جام بلند شدم ...
+ من ات هستم ! ...پارک ات !
^اوم ...خب برام مهم نیست! ...ددی منو ندیدی؟!!
+جونکوک؟!
^اره همون جونکوک!!
یکم حرص دادنش که عیب نداشت ...
+ متاسفم عزیزم ...ولی ددی جونت دیگه برا منه!!
ادامه دارد....
Part:2
پسره اومد سمتم و دورم چرخید و رفت طرف اون پسره که من رو اورده اینجا( جونکوک) ...
=خب جونکوک این خوشگل خانم کیه اوردی اینجا؟!
_لازم نیست تو بدونی!(سرد)
از اونجا فهمیدم اسم این عو*ضی که من رو اورده اینجا جونکوکه...
=جونکوک لوس بازی در نیار دیگه ...
*(تهیونگ اروم دستش رو روی شونه ی جونکوک گذاشت)
=من برادرتم پسر... بگو راحت باش!
جونکوک بدون معطلی جواب داد ...
_دوست دخترمه!
با چشم های گرد شده به جونکوک نگاه کردم و خواستم چیزی بگم که دستم رو گرفت و کشون کشون برد طبقه ی بالا...
+اوی من هنوز تورو نمیشناسم چرا همین جوری به اون برادرت گفتی که من دوست دخترتم...ها ؟!
_هستی یعنی از الان!!
+ وایسا اروم برو ماهم بهت برسیم چی داری واسه خودت بلغور میکنی من هیچی از حرفات نمیفهمم! ( عصبانی )
_نياز نیست بفهمی!
+ یااااا ...
یهو جونکوک رفت! ... هرچقدر هم صداش میکردم جواب نمیداد تا اینکه دستی رو کمرم حس کردم ...
برگشتم و با دیدن برادر جونکوک خشکم زد...
=این یه چیز عادیه که دوست دخترا با دوست پسرشون دعوا میکنن؟!(شک کرده)
+ آ...نه من...بیخیال...(خنده ی الکی)
حواسم به برادر جونکوک بود که یهو یه نفر از لباسم گرف و کشید و افتادم تو بغلش....
برگشتم که دیدم جونکوکه...
+ ولم کن...
_ات بیا دفترم! (اسمش رو تو ماشین پرسیده بود)
جونکوک ولم کرد ... یه ببخشید روبه برادرش کردم و دوییدم سمت دفترش ...
وقتی وارد دفتر شدم جونکوک خیلی خونسرد و اروم روی میز نشسته بود...
_نمیتونم بزارم با همچین چیزی تو عمارتم بگردی برو به آجوما بگو برات...نه خودم میرم...
از رو میز پایین اومد ...
_تا میام جایی نرو!
سری تکون دادم که اومد سمت و یکم محکم زد پشتم ...
_جدی بودم!
+میدونم !
دستش رو از پشتم برداشت و به سمت در رفت و از اتاق خارج شد...
پام رو روی پام انداخته بودم و داشتم در و دیوار رو نگا میکردم که یهو در باز شد و یه یه دختری وارد اتاق شد ....( علامت دختره^)
^اوم...شما کی باشی؟!
اروم از جام بلند شدم ...
+ من ات هستم ! ...پارک ات !
^اوم ...خب برام مهم نیست! ...ددی منو ندیدی؟!!
+جونکوک؟!
^اره همون جونکوک!!
یکم حرص دادنش که عیب نداشت ...
+ متاسفم عزیزم ...ولی ددی جونت دیگه برا منه!!
ادامه دارد....
- ۱۶.۲k
- ۱۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط