عمارت ارباب جعون
#عمارت_ارباب_جعون
Part:2
و دورم چرخید و رفت طرف اون پسره که من رو اورده اینجا،
=خب جونکوک این خوشگل خانم کیه اوردی اینجا؟
_لازم نیست تو بدونی،(سرد)
از اونجا فهمیدم اسم اون عو*ضی که من رو اورده اینجا جونکوکه،
=جونکوک لوس بازی در نیار این کیه؟من برادرتم چرا بهم نمیگی؟
_دوست دخترمه!
با چشم های گرد شده بهش نگاه کردم و خواستم چیزی بگم که دستم رو گرفت و کشون کشون برد طبقه ی بالا،
اوی من هنوز تورو نمیشناسم چرا همین جوری به اون برادرت گفتی که من دوست دخترتم،ها جواب بده،
_هستی یعنی از الان!
وایسا اروم برو ماهم بهت برسیم چی داری واسه خودت بلغور میکنی من هیچی از حرفات نمیفهمم( عصبانی )
_نياز نیست بفهمی!
یااااا
یهو پسره رفت هرچقدر هم صداش میکردم جواب نمیداد تا اینکه یهو یه دستی رو کمرم حس کردم ،
برگشتم و با دیدن برادر جونکوک خشکم زد،
=این یه چیز عادیه که دوست دختر و دوست پسر ها باهم دعوا میکنن؟(شک کرده)
آ ....نه من ........بیخیال ،(خنده ی الکی،)
داشتم با تهیونگ حرف میزدم که یهو یه نفر از لباسم گرف و کشید و افتادم تو بغلش،
برگشتم که دیدم جونکوکه،
ولم کن،
_ات بیا دفترم ،(اسمش زو تو ماشین پرسیده بود)
پسره ولم کرد و منم از اون تهیونگ خدافظی کردم و رفتم دفتر جونکوک،
رفتم تو که رو میز نشسته بود ،
_نمیتونم بزارم با همچین چیزی تو عمارتم بگردی برو به آجوما بگو برات.......نه خودم میرم برات یه لباس درست حسابی میارم ، تا بیام جایی نرو!
از رو میز بلند شد و رفت بیرون رو کاناپه نشستم تا بیاد ،
یهو در باز شد و یه دختر اومد تو،(علامت دختره^)
^عه اینو باش ، تو ددی یه من رو ندیدی؟
چیه تو؟
^ددی کری،
فهمیدم منظورش از ددی جونکوکه پس خواستم یکم حرصش رو دربیارم،
او فکر کنم اشتباه شده اون ددی یه منه(نیشخند )
^چی الان چه زری زدی(عصبانی )
همونی که شنیدی،
دخترا با عصبانیت اومد سمتم و یهو زد تو صورتم ،
سرم رو بالا اوردم و تو چشماش زل زدم و گفتم تو حق زدن من رو نداری با چه جرعتی من و میزنی برو گمشو بیروننننن (داد)
دختره یهو دویید و از اتاق رفت بیرون ، دختره ی ایکبیری ،نفس راحتی کشیدم و نشستم رو کاناپه و چشام رو بستم ،
که صدای قدم های یه نفر رو شنیدم ،
چشمام رو باز کردم که با جونکوک رو به رو شدم ،
_که من ددی توعم،
آ شنیدی ؟!ببخشید اصلا قصدم..........
جونکوک اومد سمتم که از جام بلند شدم ، گرفت از کمرم و کشید طرف خودش،
_خیلی شجاعی ،میدونی من کی ام؟
هر خری میخوای باش ، برام مهم نیست،
_ واقعا؟(اومد تو صورت ات)
ادامه دارد........
Part:2
و دورم چرخید و رفت طرف اون پسره که من رو اورده اینجا،
=خب جونکوک این خوشگل خانم کیه اوردی اینجا؟
_لازم نیست تو بدونی،(سرد)
از اونجا فهمیدم اسم اون عو*ضی که من رو اورده اینجا جونکوکه،
=جونکوک لوس بازی در نیار این کیه؟من برادرتم چرا بهم نمیگی؟
_دوست دخترمه!
با چشم های گرد شده بهش نگاه کردم و خواستم چیزی بگم که دستم رو گرفت و کشون کشون برد طبقه ی بالا،
اوی من هنوز تورو نمیشناسم چرا همین جوری به اون برادرت گفتی که من دوست دخترتم،ها جواب بده،
_هستی یعنی از الان!
وایسا اروم برو ماهم بهت برسیم چی داری واسه خودت بلغور میکنی من هیچی از حرفات نمیفهمم( عصبانی )
_نياز نیست بفهمی!
یااااا
یهو پسره رفت هرچقدر هم صداش میکردم جواب نمیداد تا اینکه یهو یه دستی رو کمرم حس کردم ،
برگشتم و با دیدن برادر جونکوک خشکم زد،
=این یه چیز عادیه که دوست دختر و دوست پسر ها باهم دعوا میکنن؟(شک کرده)
آ ....نه من ........بیخیال ،(خنده ی الکی،)
داشتم با تهیونگ حرف میزدم که یهو یه نفر از لباسم گرف و کشید و افتادم تو بغلش،
برگشتم که دیدم جونکوکه،
ولم کن،
_ات بیا دفترم ،(اسمش زو تو ماشین پرسیده بود)
پسره ولم کرد و منم از اون تهیونگ خدافظی کردم و رفتم دفتر جونکوک،
رفتم تو که رو میز نشسته بود ،
_نمیتونم بزارم با همچین چیزی تو عمارتم بگردی برو به آجوما بگو برات.......نه خودم میرم برات یه لباس درست حسابی میارم ، تا بیام جایی نرو!
از رو میز بلند شد و رفت بیرون رو کاناپه نشستم تا بیاد ،
یهو در باز شد و یه دختر اومد تو،(علامت دختره^)
^عه اینو باش ، تو ددی یه من رو ندیدی؟
چیه تو؟
^ددی کری،
فهمیدم منظورش از ددی جونکوکه پس خواستم یکم حرصش رو دربیارم،
او فکر کنم اشتباه شده اون ددی یه منه(نیشخند )
^چی الان چه زری زدی(عصبانی )
همونی که شنیدی،
دخترا با عصبانیت اومد سمتم و یهو زد تو صورتم ،
سرم رو بالا اوردم و تو چشماش زل زدم و گفتم تو حق زدن من رو نداری با چه جرعتی من و میزنی برو گمشو بیروننننن (داد)
دختره یهو دویید و از اتاق رفت بیرون ، دختره ی ایکبیری ،نفس راحتی کشیدم و نشستم رو کاناپه و چشام رو بستم ،
که صدای قدم های یه نفر رو شنیدم ،
چشمام رو باز کردم که با جونکوک رو به رو شدم ،
_که من ددی توعم،
آ شنیدی ؟!ببخشید اصلا قصدم..........
جونکوک اومد سمتم که از جام بلند شدم ، گرفت از کمرم و کشید طرف خودش،
_خیلی شجاعی ،میدونی من کی ام؟
هر خری میخوای باش ، برام مهم نیست،
_ واقعا؟(اومد تو صورت ات)
ادامه دارد........
۹۰۲
۱۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.