part⁸⁹
part⁸⁹
دختر با تعجب به جک نگاه میکرد، توانی برای صحبت نداشت و تمام امید و اعتمادش کور شده بود! <قبل از اینکه دیر بشه خودت رو نجات بده ات> این تنها چیزی بود که الان براش اهمیت داشت با دست ازادش دست جک رو گرفت و سپس پیچوند؛ با شدت اونو به سمت دیوار هل داد و بعد از آزاد شدن از دست جک پله ها رو به سرعت طی کرد ؛بعد از اینکه به طبقه ی همکف رسید حواسش به صدا و حرف های بادیگارد های جئون تمایل پیدا کرد
بادیگارد ها: حراست!در ها رو ببندید *با داد
با شتاب به سمت در رفت اما حراست غول پیکر مانع بودن و در ورودی_ خروجی رو بسته بودن ؛ بلاتکلیف به پشت سرش نگاه کرد بادیگارد های جئون اونو محاصره کرده بودن بهتر از این نمیشد
به اطراف نگاهی کرد هیچ وسیله برای دفاع از خود وجود نداشت اما وقت تسلیم شدن هم نبود ؛ حالت آماده باش به خودش گرفت و به بادیگاردها چشم دوخت اما اون ها حرکتی انجام نمیدادن. شاید چون شاه ملکه اش رو سالم میخواست! پوزخندی روی لبش نقش بست ! با صدای آژیر هایی که از بیرون میومد متوجه ورود آمبولانسی شد که حامل بیماری وخیم بود این بهترین فرصت بود
حراست ناچار در رو باز کردند ؛ دختر هم از همون موقعیت استفاده کرد
ویو ات_¹⁹minutes later _ hotel
قبل از ورود به هتل پشت سرم رو نگاهی کوتاه کردم . منو گم کرده بودن، وارد هتل شدم و به سمت پذیرش رفتم و بدون معطلی نجوا زدم
+اگه ازت پرسیدن من تو هتلم بگو اتاق رو تحویل دادم
پذیرش: چشم خانوم جئون*جئون رو آروم گفت
پذيرش:اما خانوم جئون....
+این فامیل فاکی روی من نزار* بلند
نذاشتم دیگه صحبت کنه و بدون گفتن چیزی اضافه به سمت آسانسور حرکت کردم؛ بعد از اینکه وارد اتاق شدم درو قفل کردم و به در تکیه دادم پس از اینکه نفس هام نظم گرفت وارد هال شدم اما با دیدن جونگ کوک و جک خشکم زد. پس پذیرش اینو میخواست بهم بگه؟
به سمت اتاق خواب دویدم اما با ورود دو تا فرد غول پیکر به عقب هدایت شدم
_ملکه من کجا میخواد بره؟*بم و جدی
+یک جایی که تو نباشی!*با نفرت و کمی مکث
نگاه پر تعجبم رو به جک دادم
+از تو توقع نداشتم جک چرا اینکارو باهام کردی؟*با ناامیدی
چیزی نمیگفت ،حتی جرات نگاه کردن تو چشمام رو هم نداشت.
+تو تنها امیدم بودی*داد
+ترس برادر مرگه و اعتماد برادر تنهایی*با نیشخند و کمی آروم
_خیلی حرف میزنی کوئین!*جدی و کلافه
_ میتونین برین بیرون. میخوام یکم با همسرم تنها باشم!* با لبخند
+من با تو هیچ جا نمیمونم
جونگ کوک با جدیت به سمتم اومد ، دستی روی موهای سرم کشید و اروم لب زد
_این رو تو تعیین نمیکنی بیب!* با چشمک
با نگاهی کوتاه به افرادش فهموند که از اتاق خارج شن! جک هم زودتر از اتاق خارج شده بود . بعد از اینکه تک و تنها شدیم کتش رو از تن خارج کرد و روی مبل پرت کرد
دختر با تعجب به جک نگاه میکرد، توانی برای صحبت نداشت و تمام امید و اعتمادش کور شده بود! <قبل از اینکه دیر بشه خودت رو نجات بده ات> این تنها چیزی بود که الان براش اهمیت داشت با دست ازادش دست جک رو گرفت و سپس پیچوند؛ با شدت اونو به سمت دیوار هل داد و بعد از آزاد شدن از دست جک پله ها رو به سرعت طی کرد ؛بعد از اینکه به طبقه ی همکف رسید حواسش به صدا و حرف های بادیگارد های جئون تمایل پیدا کرد
بادیگارد ها: حراست!در ها رو ببندید *با داد
با شتاب به سمت در رفت اما حراست غول پیکر مانع بودن و در ورودی_ خروجی رو بسته بودن ؛ بلاتکلیف به پشت سرش نگاه کرد بادیگارد های جئون اونو محاصره کرده بودن بهتر از این نمیشد
به اطراف نگاهی کرد هیچ وسیله برای دفاع از خود وجود نداشت اما وقت تسلیم شدن هم نبود ؛ حالت آماده باش به خودش گرفت و به بادیگاردها چشم دوخت اما اون ها حرکتی انجام نمیدادن. شاید چون شاه ملکه اش رو سالم میخواست! پوزخندی روی لبش نقش بست ! با صدای آژیر هایی که از بیرون میومد متوجه ورود آمبولانسی شد که حامل بیماری وخیم بود این بهترین فرصت بود
حراست ناچار در رو باز کردند ؛ دختر هم از همون موقعیت استفاده کرد
ویو ات_¹⁹minutes later _ hotel
قبل از ورود به هتل پشت سرم رو نگاهی کوتاه کردم . منو گم کرده بودن، وارد هتل شدم و به سمت پذیرش رفتم و بدون معطلی نجوا زدم
+اگه ازت پرسیدن من تو هتلم بگو اتاق رو تحویل دادم
پذیرش: چشم خانوم جئون*جئون رو آروم گفت
پذيرش:اما خانوم جئون....
+این فامیل فاکی روی من نزار* بلند
نذاشتم دیگه صحبت کنه و بدون گفتن چیزی اضافه به سمت آسانسور حرکت کردم؛ بعد از اینکه وارد اتاق شدم درو قفل کردم و به در تکیه دادم پس از اینکه نفس هام نظم گرفت وارد هال شدم اما با دیدن جونگ کوک و جک خشکم زد. پس پذیرش اینو میخواست بهم بگه؟
به سمت اتاق خواب دویدم اما با ورود دو تا فرد غول پیکر به عقب هدایت شدم
_ملکه من کجا میخواد بره؟*بم و جدی
+یک جایی که تو نباشی!*با نفرت و کمی مکث
نگاه پر تعجبم رو به جک دادم
+از تو توقع نداشتم جک چرا اینکارو باهام کردی؟*با ناامیدی
چیزی نمیگفت ،حتی جرات نگاه کردن تو چشمام رو هم نداشت.
+تو تنها امیدم بودی*داد
+ترس برادر مرگه و اعتماد برادر تنهایی*با نیشخند و کمی آروم
_خیلی حرف میزنی کوئین!*جدی و کلافه
_ میتونین برین بیرون. میخوام یکم با همسرم تنها باشم!* با لبخند
+من با تو هیچ جا نمیمونم
جونگ کوک با جدیت به سمتم اومد ، دستی روی موهای سرم کشید و اروم لب زد
_این رو تو تعیین نمیکنی بیب!* با چشمک
با نگاهی کوتاه به افرادش فهموند که از اتاق خارج شن! جک هم زودتر از اتاق خارج شده بود . بعد از اینکه تک و تنها شدیم کتش رو از تن خارج کرد و روی مبل پرت کرد
۲۱.۱k
۰۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.