من برات مهم نیستم؟)
من برات مهم نیستم؟)
پارت 16
فیلیکس که تو بالکن پنچره وایستاده بود روبه ات کرد
فیلیکس سمت همسرش رفت درست روبه روش وایستاد
فیلیکس: نمیخواهی بگی چرا این چند روز اینجوری رفتار میکنی
ات نگاهش رو به پایین دوخت و با صدایه لرزون گفت
ات : چیزی نیست
فیلیکس با عصبایت گفت
فیلیکس: من دوست ندارم ناز یک زنو بکشم میفهمی دیگه نه پس به نفعه خودت که بگی
همسرش بازهم انکار کرد
ات : گفتم که چیزی نیست
فیلیکس با خونسردی گفت
فیلیکس: برو سمت تخت
ات شکه شد از این حرفه فیلیکس
فیلیکس رفت سمته در اوتاق و درشو قفل کرد روش و برگردوند سمته ات و با صدایه بلند داد زد و گفت
فیلیکس : هنوز که اینجایی
از شدته ترس رویه جاش لرزید و قدم برداشت سمته تخت نگاهی به فیلیکس کرد که ساعت موچیش رو از دستش کشید بعد از کشیدن کتش سمته ات رفت ات با صدایه لرزون گفت
ات : آقا لی چیکار میکنید
فیلیکس : من که بهت گفته بودم باید بگی اما هیچ نگفتی
دکمه پیراهنش رو باز کرد و سمته همسرش رفت
فیلیکس : ل*باسات رو در بیار
ات : آقای فیلیکس لطفا
فیلیکس بهش نزدیک شد و ات رو رو هول داد بهش نزدیک شد دختره دیگه ترس وجودش رو برداشت فکر میکرد که اگه بهش بگه اون رو از خونش بیرون میکنه چون پدرش و مادرش جایه دوری زندگی می کنن
همین که فیلیکس رویه همسرش خ*یمه زد دختره به حرف اومد
ات: باشه میگن اما لطفا نکنید
فیلیکس با صدایه بشم گفت
فیلیکس : خوب
ات : من شما رو با مع*شوغتون دیدمتون
فیلیکس : خوب
همسرش بغضش گرفت و با بغض حرف میزد
ات : خودم دیدمتون همو بغل کرده بودین
فیلیکس از رویه ات بلند شد و جلوش وایستاد ات هم رویه تخت نشست
فیلیکس: باید بهم میگفتی و چرا مخفی کردی به نظرت من همچین آدمی هستم
از حرفاش عصبی شد و با داد حرف میزد همسرش هم از صدایه بلند شوهرش اشکاش سرازیر شدن
فیلیکس: تو که از هیچی خبری نداری غلط میکنی که ناراحت میشی
باز هم همسرش هیچی نگفت و فقد بی صدا گریه میکرد
فیلیکس : من هیچ وقت نمیزارم کسی بهم بگه که معشوقه داری چه تو باشی چه هر کسه دیگه ای اینو هم تویه سرت فروع کن من هیچ وقت با هیچ دختر دیگی نبودم ونه هم خواهم بود فهمیدی لی ات
بعد از حرفش د*کمه پیراهنش رو بست و کتش رو برداشت از اوتاق خارج شد درسته همه اهالی اون عمارت از دعوای لی فیلیکس و همسرش خبر دار شدن چون اون های که فال گوش وایمیستن اون ها هم زود خبر رو پخش میکنن
ادامه دارد
پارت 16
فیلیکس که تو بالکن پنچره وایستاده بود روبه ات کرد
فیلیکس سمت همسرش رفت درست روبه روش وایستاد
فیلیکس: نمیخواهی بگی چرا این چند روز اینجوری رفتار میکنی
ات نگاهش رو به پایین دوخت و با صدایه لرزون گفت
ات : چیزی نیست
فیلیکس با عصبایت گفت
فیلیکس: من دوست ندارم ناز یک زنو بکشم میفهمی دیگه نه پس به نفعه خودت که بگی
همسرش بازهم انکار کرد
ات : گفتم که چیزی نیست
فیلیکس با خونسردی گفت
فیلیکس: برو سمت تخت
ات شکه شد از این حرفه فیلیکس
فیلیکس رفت سمته در اوتاق و درشو قفل کرد روش و برگردوند سمته ات و با صدایه بلند داد زد و گفت
فیلیکس : هنوز که اینجایی
از شدته ترس رویه جاش لرزید و قدم برداشت سمته تخت نگاهی به فیلیکس کرد که ساعت موچیش رو از دستش کشید بعد از کشیدن کتش سمته ات رفت ات با صدایه لرزون گفت
ات : آقا لی چیکار میکنید
فیلیکس : من که بهت گفته بودم باید بگی اما هیچ نگفتی
دکمه پیراهنش رو باز کرد و سمته همسرش رفت
فیلیکس : ل*باسات رو در بیار
ات : آقای فیلیکس لطفا
فیلیکس بهش نزدیک شد و ات رو رو هول داد بهش نزدیک شد دختره دیگه ترس وجودش رو برداشت فکر میکرد که اگه بهش بگه اون رو از خونش بیرون میکنه چون پدرش و مادرش جایه دوری زندگی می کنن
همین که فیلیکس رویه همسرش خ*یمه زد دختره به حرف اومد
ات: باشه میگن اما لطفا نکنید
فیلیکس با صدایه بشم گفت
فیلیکس : خوب
ات : من شما رو با مع*شوغتون دیدمتون
فیلیکس : خوب
همسرش بغضش گرفت و با بغض حرف میزد
ات : خودم دیدمتون همو بغل کرده بودین
فیلیکس از رویه ات بلند شد و جلوش وایستاد ات هم رویه تخت نشست
فیلیکس: باید بهم میگفتی و چرا مخفی کردی به نظرت من همچین آدمی هستم
از حرفاش عصبی شد و با داد حرف میزد همسرش هم از صدایه بلند شوهرش اشکاش سرازیر شدن
فیلیکس: تو که از هیچی خبری نداری غلط میکنی که ناراحت میشی
باز هم همسرش هیچی نگفت و فقد بی صدا گریه میکرد
فیلیکس : من هیچ وقت نمیزارم کسی بهم بگه که معشوقه داری چه تو باشی چه هر کسه دیگه ای اینو هم تویه سرت فروع کن من هیچ وقت با هیچ دختر دیگی نبودم ونه هم خواهم بود فهمیدی لی ات
بعد از حرفش د*کمه پیراهنش رو بست و کتش رو برداشت از اوتاق خارج شد درسته همه اهالی اون عمارت از دعوای لی فیلیکس و همسرش خبر دار شدن چون اون های که فال گوش وایمیستن اون ها هم زود خبر رو پخش میکنن
ادامه دارد
۳.۳k
۲۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.