(من برات مهم نیستم؟)
(من برات مهم نیستم؟)
پارت 20
صبح شده بود لی ات که درد زیره دلش بیدار شد دستشو گذاشت رویه شکمش خیلی درد داشت از شدته درد همش تو جاش تکون میخورد
فیلیکس بیدار شد و گفت
فیلیکس: آنقدر تکون نخور خوابم رو پروندی
ات : ببخشید
فیلیکس بعد از حرفش دوباره خوابش برد
ات رویه تخت نشست نگاهی به فیلیکس کرد که خیلی آروم خوابه بود حوله رو برداشت و سمته حموم رفت
دوش رو باز کرد و لباس هایش رو در آورد وقتی دوش می گرفت دلش به حالش سوخت یعنی تا این حد بیچاره بود با یاد آوریه رفتاره که فیلیکس باهاش داشت انگار که زیر خوابش بود هالش بد تر شد زیر دوش آنقدر گریه کرد که چشمایش قرمز شدن بعد از
چند مین از حموم رفت بیرون حوله رو پوشیده بود حوصله صبحونه درست کردم رو نداشت درسته که باز هم مادر شوهرش دعواش میکنه ولی باز هم خسته بود
با همون حوله رویه تخت دراز کشید کم کم چشمایش گرم گرفت و خوابش برد
_______________
وقتی چشمایش رو باز کرد یکمی با دستش چشماش رو مالید و نگاهی به ساعت کرد 11 صبح شده بود ات وقتی ساعت رو دید زود از خواب پرید سمته کمد لباس رفت بعد از پوشیدنه لباسش زود رفت سالون مادر شوهرش مشغول بازی با نوه اش بود
ات هیچی نگفت و سمته آشپز خونه رفت اجوما بهش صبح بخیر گفت و برایش صبحونه آورد
احوما: نوشه جونتون
ات : اجوما میشه به مادر چیزی نگین که برام صبحونه آوردی
اجوما : حتما دخترم صبحونه تو بخور
شروع به خوردن صبحونه کرد با صدایه گوشی اش کنجکاو تماس رو نگاه کرد
ات : سلام مادر جون خوبی
م/ات : خوبم دخترم تو خوبی
ات گرم صحبت با مادرش بود خیلی وقت گذشت که صدایه فینیکس به گوشش خورد
فینیکس شیطون جلویه مادرش وایستاد و گفت
فینیکس : مامانیییییییییی
ات : هیسس دارم با مادربزرگ حرف میزنم
ادامه دارد
شرط ها 20 لایک
25 کامنت
پارت 20
صبح شده بود لی ات که درد زیره دلش بیدار شد دستشو گذاشت رویه شکمش خیلی درد داشت از شدته درد همش تو جاش تکون میخورد
فیلیکس بیدار شد و گفت
فیلیکس: آنقدر تکون نخور خوابم رو پروندی
ات : ببخشید
فیلیکس بعد از حرفش دوباره خوابش برد
ات رویه تخت نشست نگاهی به فیلیکس کرد که خیلی آروم خوابه بود حوله رو برداشت و سمته حموم رفت
دوش رو باز کرد و لباس هایش رو در آورد وقتی دوش می گرفت دلش به حالش سوخت یعنی تا این حد بیچاره بود با یاد آوریه رفتاره که فیلیکس باهاش داشت انگار که زیر خوابش بود هالش بد تر شد زیر دوش آنقدر گریه کرد که چشمایش قرمز شدن بعد از
چند مین از حموم رفت بیرون حوله رو پوشیده بود حوصله صبحونه درست کردم رو نداشت درسته که باز هم مادر شوهرش دعواش میکنه ولی باز هم خسته بود
با همون حوله رویه تخت دراز کشید کم کم چشمایش گرم گرفت و خوابش برد
_______________
وقتی چشمایش رو باز کرد یکمی با دستش چشماش رو مالید و نگاهی به ساعت کرد 11 صبح شده بود ات وقتی ساعت رو دید زود از خواب پرید سمته کمد لباس رفت بعد از پوشیدنه لباسش زود رفت سالون مادر شوهرش مشغول بازی با نوه اش بود
ات هیچی نگفت و سمته آشپز خونه رفت اجوما بهش صبح بخیر گفت و برایش صبحونه آورد
احوما: نوشه جونتون
ات : اجوما میشه به مادر چیزی نگین که برام صبحونه آوردی
اجوما : حتما دخترم صبحونه تو بخور
شروع به خوردن صبحونه کرد با صدایه گوشی اش کنجکاو تماس رو نگاه کرد
ات : سلام مادر جون خوبی
م/ات : خوبم دخترم تو خوبی
ات گرم صحبت با مادرش بود خیلی وقت گذشت که صدایه فینیکس به گوشش خورد
فینیکس شیطون جلویه مادرش وایستاد و گفت
فینیکس : مامانیییییییییی
ات : هیسس دارم با مادربزرگ حرف میزنم
ادامه دارد
شرط ها 20 لایک
25 کامنت
۳.۷k
۲۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.