رمان مافیاهای جذاب من ✸ فصل ۳
رمان مافیاهای جذاب من ✸ فصل ۳
# پارت ۷
ویو ا.ت : جیمین رفت و من موندم و سِیون .... بعد رفتن جیمین رفتیم خونه و نشستم یه دل سیر گریه کردم دلم براش تنگ میشد .....
☆ پرش زمانی به یک سال بعد
ویو ا.ت : تو این مدت جیمین زود زود واسم نامهمیفرستاد و میگفت دلتنگمه ..... سِیون الان ۶ سالشه و قرار بره مدرسه .... امروز روز اولش بود رفتم و سِیون رو رسوندم مدرسه و خودم هم رفتم پایگاه کارای مافیایم رو انجام بدم .....
☆ پرش زمانی به ۸ روز بعد
ویو ا.ت : الان ۸ روزه که سِیون میره مدرسه یکم تحمل کنم جیمینم بر میگرده ..... تو این مدت سِیون شبا فقط کارش شده گریه کردن برا باباش .... امروز هممثل همیشه سِیون رو بردم مدرسه امروز اردو داشتن پس باید خوش بگذرونه .....
سِیون : خدافظ مامانیییی
ا.ت : خدافظ عزیز دلمممممم
ویو سِیون : امروز اردو داشتیم با تمام اشتیاقم رفتم مدرسه ..... بعد زنگ تفریح اول اتوبوس اومد و سوار شدیم و حرکت کردیم رسیدیم پارک هرکی با دوست خودش بازی میکردم منم با سوفی بازی میکردم اون خیلی بامزه بود حتی خوشگل مدرسه بود بین پسرا جذابشون من بودم میخواستم مخ سوفی رو بزنم 😁 ( نویسنده : سِیون تو هنوز بچهای اینا رو از کی یاد گرفتی آخههههه ؟ ) باهم دست همو گرفته بودیم که یه آقایی اومد پیشمون ......
آقا : سلام .... ببینم سِیون تویی ؟؟
سِیون : اوهوم شما ؟؟
آقا : من .... من یکی از آشناهای مامانتم گفته بیام ببرمت .....
سِیون : اگه راست میگی اسم مامان من چیه ؟؟
آقا : ا.ت ... لی ا.ت درسته ؟؟
سِیون : آره .... پس اسم بابام چیه ؟
آقا : پارک جیمین اینم درسته ؟؟
سِیون : آره .... باشه باهات میام ....
سوفی : نه سِیون نرو نباید با کسی که نمیشناسیم حرف بزنیم ....
سِیون : آره راست میگی ... آقا من باهاتنمیام مامانم خودش خواست منو ببینه بگو خودش بیاد دنبالم .....
ویو کوک : ا.ت عجب پسری داره تو اخلاق با ا.ت مو نمیزنه ..... بیخیال شدم و سِیون رو بیهوش کردم اون دختره میخواست جیغ بکشه که مجبور شدم اونم بیهوش کنم ولی کاری با اون ندارم سِیون رو بغل کردم بردمش تو ماشین و به راننده گفتم حرکت کنه ..... نمیدونم ولی چرا احساس میکنم سِیون مثل بچهی خودمه ؟؟ ( نویسنده : پسرم بچه خودت بعدش میفهمی ولی اون موقع دیگه دیره )
خب خب این پارتم تموم شد تا پارت بعد بای
# پارت ۷
ویو ا.ت : جیمین رفت و من موندم و سِیون .... بعد رفتن جیمین رفتیم خونه و نشستم یه دل سیر گریه کردم دلم براش تنگ میشد .....
☆ پرش زمانی به یک سال بعد
ویو ا.ت : تو این مدت جیمین زود زود واسم نامهمیفرستاد و میگفت دلتنگمه ..... سِیون الان ۶ سالشه و قرار بره مدرسه .... امروز روز اولش بود رفتم و سِیون رو رسوندم مدرسه و خودم هم رفتم پایگاه کارای مافیایم رو انجام بدم .....
☆ پرش زمانی به ۸ روز بعد
ویو ا.ت : الان ۸ روزه که سِیون میره مدرسه یکم تحمل کنم جیمینم بر میگرده ..... تو این مدت سِیون شبا فقط کارش شده گریه کردن برا باباش .... امروز هممثل همیشه سِیون رو بردم مدرسه امروز اردو داشتن پس باید خوش بگذرونه .....
سِیون : خدافظ مامانیییی
ا.ت : خدافظ عزیز دلمممممم
ویو سِیون : امروز اردو داشتیم با تمام اشتیاقم رفتم مدرسه ..... بعد زنگ تفریح اول اتوبوس اومد و سوار شدیم و حرکت کردیم رسیدیم پارک هرکی با دوست خودش بازی میکردم منم با سوفی بازی میکردم اون خیلی بامزه بود حتی خوشگل مدرسه بود بین پسرا جذابشون من بودم میخواستم مخ سوفی رو بزنم 😁 ( نویسنده : سِیون تو هنوز بچهای اینا رو از کی یاد گرفتی آخههههه ؟ ) باهم دست همو گرفته بودیم که یه آقایی اومد پیشمون ......
آقا : سلام .... ببینم سِیون تویی ؟؟
سِیون : اوهوم شما ؟؟
آقا : من .... من یکی از آشناهای مامانتم گفته بیام ببرمت .....
سِیون : اگه راست میگی اسم مامان من چیه ؟؟
آقا : ا.ت ... لی ا.ت درسته ؟؟
سِیون : آره .... پس اسم بابام چیه ؟
آقا : پارک جیمین اینم درسته ؟؟
سِیون : آره .... باشه باهات میام ....
سوفی : نه سِیون نرو نباید با کسی که نمیشناسیم حرف بزنیم ....
سِیون : آره راست میگی ... آقا من باهاتنمیام مامانم خودش خواست منو ببینه بگو خودش بیاد دنبالم .....
ویو کوک : ا.ت عجب پسری داره تو اخلاق با ا.ت مو نمیزنه ..... بیخیال شدم و سِیون رو بیهوش کردم اون دختره میخواست جیغ بکشه که مجبور شدم اونم بیهوش کنم ولی کاری با اون ندارم سِیون رو بغل کردم بردمش تو ماشین و به راننده گفتم حرکت کنه ..... نمیدونم ولی چرا احساس میکنم سِیون مثل بچهی خودمه ؟؟ ( نویسنده : پسرم بچه خودت بعدش میفهمی ولی اون موقع دیگه دیره )
خب خب این پارتم تموم شد تا پارت بعد بای
۴.۹k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.