اولین و آخرین عشق پنهان من♡ فصل 1
اولین و آخرین عشق پنهان من♡ فصل 1
# پارت ۱
معرفی: سلام من ا.ت هستم جانگ ا.ت ۱۴ سالم و الان با پسری به اسم کوک قرار میزارم .....
ویو ا.ت : تازه از قرار با کوک برگشته بودم چقدر خوش گذشت یدیقه یه این فکر کردم که چقدر کوک رو دوست دارم و اون اولین و آخرین کسیه که میاد تو زندگیم آره ، شاید یه روز جدا بشیم ولی من همیشا عاشقش میمونم و به عشقم ادامه میدم تو این فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد کوک بود جواب دادم .....
ا.ت : الو ؟ سلام بانی ژذاب من
کوک : ا.ت ؟
ا.ت : جانم ؟
کوک : باید یه چیزی رو بهت بگم .... میتونم ؟
ا.ت : بگو عشقم میشنوم ....
کوک : ا.ت ما باید جدا شیم ......
ویو ا.ت : فک کردم داره شوخی میکنه و زده به سرش گفتم .....
ا.ت : هر هر هر باشه بابا باور کردم الان وقت شوخیه آخه ؟؟
کوک : ا.ت من دارم ار سئول میرم با مامان بابام و باید هم حتما برم .....
ویو ا.ت : اینجا دیگه باورم شد با حرفش قلبم درد گرفت و اشکام سرازیر شدن .....
کوک : ا.ت این کار و نکن ..... گریه نکن لطفا .....
ا.ت : الان چه ربطی داره یعنی ما نمیتونیم آنلاین ادامه بدیم ؟ ( گریه )
کوک : ا.ت فایدهای نداره ، اشکال نداره منم یادم میره تو هم یادت میره
ا.ت : ( پوزخند ) فک میکنی یادم میره ؟ من سنم زیاد نیست ولی تمام رویاهام رو با تو ساختم تو بهم قول دادی که تنهام نمیزاری من بیهترین اولین هام رو با تو شروع کردم ( گریهی شدید )
کوک : .... ( هیچی نمیگه )
ا.ت : اوکی تو حرفی نزن بی معرفت .... خیلی گاوی کوک یعنی من یه کم هم ارزش نداشتم ؟ ولی واشه فقط بدون خیلی دوست دارم و خب بد کاری باهام کردی ( گریه ) حداقل قول بده نراقب خودت باشی خدافظ ......
☆ پرش به یک هفته بعد ...
ویو ا.ت : الان یک هفته از جدایی منو کوک میگذره این روزا همش دکترم و افسردگی گرفتم .... همیشهی خدا گریه میکردم دلم مث سگ براش تنگ شده ..... بعد این مدت کاملا احساساتم رو از دست دادم نه میخندم نه گریه میکنم نه عصبانی میشم هرکی هم هرچی میگه قبول میکنم ... شدم مثل مردههای متحرک .....
تو اتاق بودم و رو تخت به دیوار تکبه داده بودم و تو فکر بودم که سوفی و سوهی اومدن داخل .....
سوفی : ا.ت تو دوباره اینجایی ؟ پاشو یه چیزی بخور یه هفتست لب به غذا نزدی .....
سوهی : ا.ت اون فقط یه عشق بچگی بود
ا.ت : دلم براش تنگ شده ( بی حال و سرد ) چرا تنهام گذاشت ؟
سوفی : ا.ت تورو خدا بیخیال فردا امتحان داریم بجا این کارا بیا یکم بخونیم شاید بهتر شدی ....
ا.ت : باشه بیخیال ..... باید درس بخونم و به رشتهی مورد علاقم برسم
( افکار ا.ت : همون رشتهای که با کوک قرار بود بخونیم )
سوفی : آفرین حالا بیخیال کو. بریم درس بخونیمممم ( لبخند )
ا.ت : باشه بریم ( بی حوصله )
ویو ا.ت : تصمیم گرفتم هر وقت دلم براش تنگ شد تو کاغذ بنویسم .... ولی تو ذهنم فراموشش میکنم .......
# پارت ۱
معرفی: سلام من ا.ت هستم جانگ ا.ت ۱۴ سالم و الان با پسری به اسم کوک قرار میزارم .....
ویو ا.ت : تازه از قرار با کوک برگشته بودم چقدر خوش گذشت یدیقه یه این فکر کردم که چقدر کوک رو دوست دارم و اون اولین و آخرین کسیه که میاد تو زندگیم آره ، شاید یه روز جدا بشیم ولی من همیشا عاشقش میمونم و به عشقم ادامه میدم تو این فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد کوک بود جواب دادم .....
ا.ت : الو ؟ سلام بانی ژذاب من
کوک : ا.ت ؟
ا.ت : جانم ؟
کوک : باید یه چیزی رو بهت بگم .... میتونم ؟
ا.ت : بگو عشقم میشنوم ....
کوک : ا.ت ما باید جدا شیم ......
ویو ا.ت : فک کردم داره شوخی میکنه و زده به سرش گفتم .....
ا.ت : هر هر هر باشه بابا باور کردم الان وقت شوخیه آخه ؟؟
کوک : ا.ت من دارم ار سئول میرم با مامان بابام و باید هم حتما برم .....
ویو ا.ت : اینجا دیگه باورم شد با حرفش قلبم درد گرفت و اشکام سرازیر شدن .....
کوک : ا.ت این کار و نکن ..... گریه نکن لطفا .....
ا.ت : الان چه ربطی داره یعنی ما نمیتونیم آنلاین ادامه بدیم ؟ ( گریه )
کوک : ا.ت فایدهای نداره ، اشکال نداره منم یادم میره تو هم یادت میره
ا.ت : ( پوزخند ) فک میکنی یادم میره ؟ من سنم زیاد نیست ولی تمام رویاهام رو با تو ساختم تو بهم قول دادی که تنهام نمیزاری من بیهترین اولین هام رو با تو شروع کردم ( گریهی شدید )
کوک : .... ( هیچی نمیگه )
ا.ت : اوکی تو حرفی نزن بی معرفت .... خیلی گاوی کوک یعنی من یه کم هم ارزش نداشتم ؟ ولی واشه فقط بدون خیلی دوست دارم و خب بد کاری باهام کردی ( گریه ) حداقل قول بده نراقب خودت باشی خدافظ ......
☆ پرش به یک هفته بعد ...
ویو ا.ت : الان یک هفته از جدایی منو کوک میگذره این روزا همش دکترم و افسردگی گرفتم .... همیشهی خدا گریه میکردم دلم مث سگ براش تنگ شده ..... بعد این مدت کاملا احساساتم رو از دست دادم نه میخندم نه گریه میکنم نه عصبانی میشم هرکی هم هرچی میگه قبول میکنم ... شدم مثل مردههای متحرک .....
تو اتاق بودم و رو تخت به دیوار تکبه داده بودم و تو فکر بودم که سوفی و سوهی اومدن داخل .....
سوفی : ا.ت تو دوباره اینجایی ؟ پاشو یه چیزی بخور یه هفتست لب به غذا نزدی .....
سوهی : ا.ت اون فقط یه عشق بچگی بود
ا.ت : دلم براش تنگ شده ( بی حال و سرد ) چرا تنهام گذاشت ؟
سوفی : ا.ت تورو خدا بیخیال فردا امتحان داریم بجا این کارا بیا یکم بخونیم شاید بهتر شدی ....
ا.ت : باشه بیخیال ..... باید درس بخونم و به رشتهی مورد علاقم برسم
( افکار ا.ت : همون رشتهای که با کوک قرار بود بخونیم )
سوفی : آفرین حالا بیخیال کو. بریم درس بخونیمممم ( لبخند )
ا.ت : باشه بریم ( بی حوصله )
ویو ا.ت : تصمیم گرفتم هر وقت دلم براش تنگ شد تو کاغذ بنویسم .... ولی تو ذهنم فراموشش میکنم .......
۶.۱k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.