من واقا چرا باید این دخترو همش به خودم لعنت میفرستادم که
من واقا چرا باید این دخترو همش به خودم لعنت میفرستادم که خوابم برد
ات ویو
صبح با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم
که دیدم لوکاس بالا سرمه
لوکاس:عشق داداش پا شدی؟
ات:اوم
لوکاس:ابجی پاشو صبحانه بخور بری دانشگاه دیرت میشه
ات:لوکاس دلم نمی خواد برم اونجا حق
لوکاس:دیگه جرع نمیکنن نزدیکت شن!
ات:دیشب ک کاری نکردی
لوکاس:نه اتفاقا تهیونگ دوستمه
ات:اها بعنم برو بیرون لباسمو بپوشم
اماده شدم رفتم پایین صبحانه خوردمو لوکاس گفت خودم میبرمت تو را فقط سکوت بود و من از این راضی بودم وقتی رسیدم پیاده شدو منو بغل کرد و گفت ات بابا فردا گفت میاد و میره ات:بابا گفت تا یه ماه دیگ نمیاد
لوکاس:نمی دونم گفت ضروریه لوکاس رفت همه دخترا چون داداشمو دیدن عر میزدن
لونا و نایون دویدنو اومدن پشم هردوشو باهم گفتن :ات خوبییی . خنده ای مردمو سرمو به معنی اره تکون دادم که همون ستا مشین اومدن اه حالم بهم خورد سریع گفتم
ات:بریم تو کلاس حوصله ریختشونو ندارم
تو کلاس نشسته بودم یه دختره با اشوه اومد پیشم گفت:ات جونم سلام فهمیدم اینم از اونیی بود مه دیشب بهم میخندید سریع جواب دادم:علیک
دختره:ات داداشت دوست دختر داره
ات:نه
دختره:میشه منو بهش معرفی کنی؟
ات:من معرفی کنمم بخاطر هر هر دیشبتم داداشم قلولت نمیکنه خط قرمزش منم حالا هم گمشو لیاقت داداشمو نداری
دختره:عیششش دلشم بخواد
ات: دلش اصلا نمی خواد گمشو
که بهو تعینگ اومد از اونجایی که جاش کنارم بود بلند شدم که بشینه اومد تو رو نگایی کرد منم سرم پایین بود
ته:ات
نگاهش کردم
ته:منو میبخشی
ات:. تهیونگ تو دیگ برا من مردی ببخشمت بازم ازت متنفرم حالا هم بشین پاهام درده
ته رفت نشست کل زنگ و اصلا باهاش حرف نزدم امروز رو سریع رفتم خونه بابا رو دیدم
رفتم بغلش کردم سلام اپاااا دیدم لوکاس چشاش قر درمزه و به دیوار تکیه داده دستاشم تو حیبشه و به پایین نگا می کنه بابامم سرد بود گفتم چیزی شده که بابام زبون باز کرد
@ دخترم تو باید ازدواج کنی
ات:بابا حالت خوبه؟
@ اگ اینکارو نکنی تا اخره عمرم ازت دلخورم فقط واسه یه ماه ازدواج کن بعد طلاق بگیر تو باید با پسره کیم ازدواج کنی
ات:بابا واقعا بخاطر کارت ازم اینو می خوای با گریه رفتم بالا که لوکاس اومد دنبالم
لوکاس:ابجی دورت بگردم میدونم تهیونگ خیلی پسره خوبیه ارزوی هر دختریه ولی تو دوسش نداری باش فقط یکا قول میدم ازیت نشی. دستمو گرفت و برد پایین نگاهم کرده
ات:بابا قبول میکنم
@ امشب تهیونگ و پدرش میان اینجا
ویو تهیونگ
وقتی که حرفای بابامو شنیدم به مغزم سوت نمیکشید یعنی چی ولی باید گوش میکردیم اماده شدم به دسته کل دیتم بود رفتی دم در خونه ی ات اینا که زنگ و زدم و در باز شد..
من واقا چرا باید این دخترو همش به خودم لعنت میفرستادم که خوابم برد
ات ویو
صبح با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم
که دیدم لوکاس بالا سرمه
لوکاس:عشق داداش پا شدی؟
ات:اوم
لوکاس:ابجی پاشو صبحانه بخور بری دانشگاه دیرت میشه
ات:لوکاس دلم نمی خواد برم اونجا حق
لوکاس:دیگه جرع نمیکنن نزدیکت شن!
ات:دیشب ک کاری نکردی
لوکاس:نه اتفاقا تهیونگ دوستمه
ات:اها بعنم برو بیرون لباسمو بپوشم
اماده شدم رفتم پایین صبحانه خوردمو لوکاس گفت خودم میبرمت تو را فقط سکوت بود و من از این راضی بودم وقتی رسیدم پیاده شدو منو بغل کرد و گفت ات بابا فردا گفت میاد و میره ات:بابا گفت تا یه ماه دیگ نمیاد
لوکاس:نمی دونم گفت ضروریه لوکاس رفت همه دخترا چون داداشمو دیدن عر میزدن
لونا و نایون دویدنو اومدن پشم هردوشو باهم گفتن :ات خوبییی . خنده ای مردمو سرمو به معنی اره تکون دادم که همون ستا مشین اومدن اه حالم بهم خورد سریع گفتم
ات:بریم تو کلاس حوصله ریختشونو ندارم
تو کلاس نشسته بودم یه دختره با اشوه اومد پیشم گفت:ات جونم سلام فهمیدم اینم از اونیی بود مه دیشب بهم میخندید سریع جواب دادم:علیک
دختره:ات داداشت دوست دختر داره
ات:نه
دختره:میشه منو بهش معرفی کنی؟
ات:من معرفی کنمم بخاطر هر هر دیشبتم داداشم قلولت نمیکنه خط قرمزش منم حالا هم گمشو لیاقت داداشمو نداری
دختره:عیششش دلشم بخواد
ات: دلش اصلا نمی خواد گمشو
که بهو تعینگ اومد از اونجایی که جاش کنارم بود بلند شدم که بشینه اومد تو رو نگایی کرد منم سرم پایین بود
ته:ات
نگاهش کردم
ته:منو میبخشی
ات:. تهیونگ تو دیگ برا من مردی ببخشمت بازم ازت متنفرم حالا هم بشین پاهام درده
ته رفت نشست کل زنگ و اصلا باهاش حرف نزدم امروز رو سریع رفتم خونه بابا رو دیدم
رفتم بغلش کردم سلام اپاااا دیدم لوکاس چشاش قر درمزه و به دیوار تکیه داده دستاشم تو حیبشه و به پایین نگا می کنه بابامم سرد بود گفتم چیزی شده که بابام زبون باز کرد
@ دخترم تو باید ازدواج کنی
ات:بابا حالت خوبه؟
@ اگ اینکارو نکنی تا اخره عمرم ازت دلخورم فقط واسه یه ماه ازدواج کن بعد طلاق بگیر تو باید با پسره کیم ازدواج کنی
ات:بابا واقعا بخاطر کارت ازم اینو می خوای با گریه رفتم بالا که لوکاس اومد دنبالم
لوکاس:ابجی دورت بگردم میدونم تهیونگ خیلی پسره خوبیه ارزوی هر دختریه ولی تو دوسش نداری باش فقط یکا قول میدم ازیت نشی. دستمو گرفت و برد پایین نگاهم کرده
ات:بابا قبول میکنم
@ امشب تهیونگ و پدرش میان اینجا
ویو تهیونگ
وقتی که حرفای بابامو شنیدم به مغزم سوت نمیکشید یعنی چی ولی باید گوش میکردیم اماده شدم به دسته کل دیتم بود رفتی دم در خونه ی ات اینا که زنگ و زدم و در باز شد..
۱۱.۷k
۱۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.