پارت آخرینتکهقلبم
#پارت_۱۵۳ #آخرین_تکه_قلبم
نیما:
تا پتو رو کنار بزنه.
با توجه به سکوتم پتو رو کنار زد و گفت:
_مامان تویی ..
با دیدن من دهنش از تعجب بسته شد و مات و مبهوت نگام کرد.
بعد از چند ثانیه گفت:
_نیما ؟
دیگه طاقت نداشتم..
گل رو روی میز کنار دستش گذاشتم و طوری که به کمرش درد وارد نکنم بغلش کردم.
دلم می خواست طوری فشارش بدم که دلتنگی این چند روزم شسته بشه و بره کامل اما حیف و صد حیف که دیگه دیره!
اشکاش رو روی پیرهنم حس کردم با اخم از بغلش درومدم و با عصبانیت گفتم:
_مگه نمی گم حق نداری هیچ وقت گریه کنی!
اشکاشو پاک کردم و هجا هجا با بغض حرفاشو زد..
_نمی..تونم..اگه این..جوریه.. چرا خودتم ..داری..گریه می..کنی؟!
دستمو کشیدم روی گونه ام.
اشک سردی روی گونه ام نشسته بود.
_آشغال تو چشمم بود.
با شکستن بغضش بغص منم شکست و گفتم:
_چرا این کارو کردی دیوونه؟اگه اتفاقی برات میوفتاد و من تو رو از دست می دادم چی؟چرا مراقب خودت نبودی؟دیوونه چرا؟
اشکاش تمام صوراشو خیس کرده بود.
_نیما؟
اشکاشو پاک کردم و گفتم:
_جون نیما
_من..
جلوی بغض جدیدم که هنوز به گلوم نرسیده بود رو گرفتم.
_تو چی عشقم؟
سرشو انداخت پایین و گفت:
_فکر کنم من دیگه نتوتم راه برم!
دستشو محکم توی دست سردم گرفتم و بردمش سمت لبم و چشجامو بستم .. و محکم دستشو بوسیدم و گفتم:
_نگران نباش من خودم با دکترت حرف زدم گفت باید یه سری ورزش کنی تا کم کم بتونی کامل و بدون کمکم راه بری!
اشک تمام صورتشو پر کرده بود.چشمشو مالوند و گفت:
_ تو تا همین جاشم کم و کسری نذاشتی..اما با این حسابا نمی خوام مجبورت کنم و بخاطر دلسوزی و هر چیز دیگه ای خودتو معطل من کنی.. پس همین الان می تونی بری چون منم نمی خوام کسی با دل سوزی و ترحم پیشم بمونه!
اخم کردم و گفتم:
_ببین نیاز می دونم چی فکر کردی راجع به عشق چند ساله مون که میگی اجبار و ترحم و دلسوری!اما اینو بدون من اگه کسیو واقعا نخوام یه ثانیه ام باهاش نمی مونم پس این افکار همیشگی و الکیت رو بریز دور .. دیگع ام نمی خوام همچین چیزایی رو بشنوم!
اخمم رو پررنگ تر کردم و گفتم:
_فهمیدی؟؟
سری تکون داد.
اخم کردم و گفتم:
_ فهمیدی یا نه قشنگ بگو!
مظلوم نگاهم کرد و گفت:
_آره
***
نیاز :
اشکایی که از چشمش اومده بود پایین رو دونه دونه پاک کردم و بدون اینکه به کمرم فشار بیارم و حرکتی کنم گردنشو کشیدم جلو تر.
متعجب نگاهم کرد.
_چرا اینجوری نگام می کنی؟
_آخه یهو گردنمو کشیدی..ترسیدم.
_دیوونه می خواستم یه چیزو بفهمم!
مشکوک نگاهم کرد و گفت:
_چی؟!
_رنگ چشماتو..خیلی رنگ خاصیه..از دور انگار طوسیه!ولی از نزدیک یه قهوه ای خاص مثه رنگ فندوق می مونه!
خندید و اومد نزدیک تر و گفت:
_فکر کنم اینجوری بهتر متوجه شی
دو ثانتم کمتر فاصله داشتیم.
لبامون نزدیک بهم بود
نیما:
تا پتو رو کنار بزنه.
با توجه به سکوتم پتو رو کنار زد و گفت:
_مامان تویی ..
با دیدن من دهنش از تعجب بسته شد و مات و مبهوت نگام کرد.
بعد از چند ثانیه گفت:
_نیما ؟
دیگه طاقت نداشتم..
گل رو روی میز کنار دستش گذاشتم و طوری که به کمرش درد وارد نکنم بغلش کردم.
دلم می خواست طوری فشارش بدم که دلتنگی این چند روزم شسته بشه و بره کامل اما حیف و صد حیف که دیگه دیره!
اشکاش رو روی پیرهنم حس کردم با اخم از بغلش درومدم و با عصبانیت گفتم:
_مگه نمی گم حق نداری هیچ وقت گریه کنی!
اشکاشو پاک کردم و هجا هجا با بغض حرفاشو زد..
_نمی..تونم..اگه این..جوریه.. چرا خودتم ..داری..گریه می..کنی؟!
دستمو کشیدم روی گونه ام.
اشک سردی روی گونه ام نشسته بود.
_آشغال تو چشمم بود.
با شکستن بغضش بغص منم شکست و گفتم:
_چرا این کارو کردی دیوونه؟اگه اتفاقی برات میوفتاد و من تو رو از دست می دادم چی؟چرا مراقب خودت نبودی؟دیوونه چرا؟
اشکاش تمام صوراشو خیس کرده بود.
_نیما؟
اشکاشو پاک کردم و گفتم:
_جون نیما
_من..
جلوی بغض جدیدم که هنوز به گلوم نرسیده بود رو گرفتم.
_تو چی عشقم؟
سرشو انداخت پایین و گفت:
_فکر کنم من دیگه نتوتم راه برم!
دستشو محکم توی دست سردم گرفتم و بردمش سمت لبم و چشجامو بستم .. و محکم دستشو بوسیدم و گفتم:
_نگران نباش من خودم با دکترت حرف زدم گفت باید یه سری ورزش کنی تا کم کم بتونی کامل و بدون کمکم راه بری!
اشک تمام صورتشو پر کرده بود.چشمشو مالوند و گفت:
_ تو تا همین جاشم کم و کسری نذاشتی..اما با این حسابا نمی خوام مجبورت کنم و بخاطر دلسوزی و هر چیز دیگه ای خودتو معطل من کنی.. پس همین الان می تونی بری چون منم نمی خوام کسی با دل سوزی و ترحم پیشم بمونه!
اخم کردم و گفتم:
_ببین نیاز می دونم چی فکر کردی راجع به عشق چند ساله مون که میگی اجبار و ترحم و دلسوری!اما اینو بدون من اگه کسیو واقعا نخوام یه ثانیه ام باهاش نمی مونم پس این افکار همیشگی و الکیت رو بریز دور .. دیگع ام نمی خوام همچین چیزایی رو بشنوم!
اخمم رو پررنگ تر کردم و گفتم:
_فهمیدی؟؟
سری تکون داد.
اخم کردم و گفتم:
_ فهمیدی یا نه قشنگ بگو!
مظلوم نگاهم کرد و گفت:
_آره
***
نیاز :
اشکایی که از چشمش اومده بود پایین رو دونه دونه پاک کردم و بدون اینکه به کمرم فشار بیارم و حرکتی کنم گردنشو کشیدم جلو تر.
متعجب نگاهم کرد.
_چرا اینجوری نگام می کنی؟
_آخه یهو گردنمو کشیدی..ترسیدم.
_دیوونه می خواستم یه چیزو بفهمم!
مشکوک نگاهم کرد و گفت:
_چی؟!
_رنگ چشماتو..خیلی رنگ خاصیه..از دور انگار طوسیه!ولی از نزدیک یه قهوه ای خاص مثه رنگ فندوق می مونه!
خندید و اومد نزدیک تر و گفت:
_فکر کنم اینجوری بهتر متوجه شی
دو ثانتم کمتر فاصله داشتیم.
لبامون نزدیک بهم بود
- ۸.۲k
- ۰۲ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط