پارت ۱۵۱ آخرین تکه قلبم
#پارت_۱۵۱ #آخرین_تکه_قلبم
نیما:
تشکر کردم و با احتیاط گلا رو گذاشتم روی صندلی کناریم و روندم به سمت بیمارستان .
ساعت ۱۵ و ۴۵ دقیقه رو نشون می داد.
تموم وجودم پر از حس خوب بود.
اولین روز بهار بود..امروز عید ترین عید من بود.. حالم درست مثل بچه ای که لباس نو خریده بود..حتی ناب تر از اون بود.
***
نیاز:
چشمامو باز کردم و با دیدن مامان و نازنین ازینکه بالای سرم وایساده بودند تعجب کردم.
_چیشده ؟ ساعت چنده ؟ از کی خوابم ؟
تا خواستم از جام بلند شم کمرم تیر کشید.
آخم بلند شد و از درد چشمامو بستم.
توی ناحیه ی قلبم احساس درد شدیدی می کردم.
چم شده بود؟
به اطراف نگاه کردم.. از تخت سفید و اطراف متوجه شدم اینجا بیمارستانه!
_چم شده من ؟چرا اینجام؟
مامان با روسری اش اشک چشمش رو پاک کرد .
نازنین با لبخند بهم سلام داد..جوابشو با سر دادم.
چشمامو از شدت درد بستم .
_خیلی کمرم درد می کنه .. کسی نمی خواد حرف بزنه؟
مامان ام و امی کرد و گفت:
_خداروشکر که حالت خوبه .
اخمی کردم و گفتم:
_نمی خوای بگی من چم شده مامان؟
تا خواست حرف بزنه دکتر وارد شد و با لبخند اومد سمتم.
_به به حال این خانم اخمو ام که خوبه خوب شده!
_دکتر می شه بگید من چم شده ؟ کمرم خیلی درد می کنه !
دکتر با لبخند گفت:
_چیزیت نیست با یکم استراحت حالت اوکی اوکی می شه.. پس فقط استراحت کن و به کمرت فشار نیار!
انگار قرار بود همه منو بپیجونن..
نفس عصبیمو فوت کردم و چشمم رو بستم و تمرکز کردم تا یادم بیاد چه بلایی سرم اومده!
آهو..باباحاجی آهو رو زندانی کرده بود..بعدش ما نجاتش دادیم..
دیگه چیزی به ذهنم نیومد...
انگشتمو گذاشتم روی گوشم تا بتونم راحت تر تمرکز کنم.
وقتی آهو رو نجات دادیم زنگ زدیم پلیس..
پلیس که اومد..
جیغ خفه ای کشیدم و گفتم:
_یادم اومد..
اون پسره که همیشه همراه آهو بود اسلحه گرفت رو به نیما ..
_ای وای..
یعنی نیما حالش خوب بود؟
با درد کمرم همه چیز مثل چیدن یه پازل برام حل شد و همه چیز اومد تو ی ذهنم.
من پریدم بغلش و نذاشتم بهش تیر بزنه !
نفس راحتی کشیدم .
_خدایا شکر..
دکتر به مامان اشاره کرد:
_یه لحظه بیاید تا واسه داروها بهتون آدرس بدم .
شستم بهم خبر داد..
نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم.
می تونستم بشنوم..خیلی دور تر رو به راحتی می شنیدم!
خودمو آماده کردم ...
نازنین خواست حرف بزنه که گفتم:
_هیس.
گوشم رو تیز کردم.
با بسته شدن در اتاق دکتر به مامانم گفت:
_متاسفانه یه آسیب جزئی به نخاشون وارد شده!
چشممو محکم تر فشار دادم روی هم.
_یعنی چی آقای دکتر ؟
_یعنی ممکنه نتونن راه برن!
احساس سرگیجه بهم دست داد.
یعنی چی آخه ؟! چی داشتم می شنیدم؟
یعنی من دیگه نمی تونستم راه برم..
صدای گریه ی مامان رو که شنیدم تموم بدنم شروع کرد به لرزیدن..
آخه چرا من خدا؟
نیما:
تشکر کردم و با احتیاط گلا رو گذاشتم روی صندلی کناریم و روندم به سمت بیمارستان .
ساعت ۱۵ و ۴۵ دقیقه رو نشون می داد.
تموم وجودم پر از حس خوب بود.
اولین روز بهار بود..امروز عید ترین عید من بود.. حالم درست مثل بچه ای که لباس نو خریده بود..حتی ناب تر از اون بود.
***
نیاز:
چشمامو باز کردم و با دیدن مامان و نازنین ازینکه بالای سرم وایساده بودند تعجب کردم.
_چیشده ؟ ساعت چنده ؟ از کی خوابم ؟
تا خواستم از جام بلند شم کمرم تیر کشید.
آخم بلند شد و از درد چشمامو بستم.
توی ناحیه ی قلبم احساس درد شدیدی می کردم.
چم شده بود؟
به اطراف نگاه کردم.. از تخت سفید و اطراف متوجه شدم اینجا بیمارستانه!
_چم شده من ؟چرا اینجام؟
مامان با روسری اش اشک چشمش رو پاک کرد .
نازنین با لبخند بهم سلام داد..جوابشو با سر دادم.
چشمامو از شدت درد بستم .
_خیلی کمرم درد می کنه .. کسی نمی خواد حرف بزنه؟
مامان ام و امی کرد و گفت:
_خداروشکر که حالت خوبه .
اخمی کردم و گفتم:
_نمی خوای بگی من چم شده مامان؟
تا خواست حرف بزنه دکتر وارد شد و با لبخند اومد سمتم.
_به به حال این خانم اخمو ام که خوبه خوب شده!
_دکتر می شه بگید من چم شده ؟ کمرم خیلی درد می کنه !
دکتر با لبخند گفت:
_چیزیت نیست با یکم استراحت حالت اوکی اوکی می شه.. پس فقط استراحت کن و به کمرت فشار نیار!
انگار قرار بود همه منو بپیجونن..
نفس عصبیمو فوت کردم و چشمم رو بستم و تمرکز کردم تا یادم بیاد چه بلایی سرم اومده!
آهو..باباحاجی آهو رو زندانی کرده بود..بعدش ما نجاتش دادیم..
دیگه چیزی به ذهنم نیومد...
انگشتمو گذاشتم روی گوشم تا بتونم راحت تر تمرکز کنم.
وقتی آهو رو نجات دادیم زنگ زدیم پلیس..
پلیس که اومد..
جیغ خفه ای کشیدم و گفتم:
_یادم اومد..
اون پسره که همیشه همراه آهو بود اسلحه گرفت رو به نیما ..
_ای وای..
یعنی نیما حالش خوب بود؟
با درد کمرم همه چیز مثل چیدن یه پازل برام حل شد و همه چیز اومد تو ی ذهنم.
من پریدم بغلش و نذاشتم بهش تیر بزنه !
نفس راحتی کشیدم .
_خدایا شکر..
دکتر به مامان اشاره کرد:
_یه لحظه بیاید تا واسه داروها بهتون آدرس بدم .
شستم بهم خبر داد..
نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم.
می تونستم بشنوم..خیلی دور تر رو به راحتی می شنیدم!
خودمو آماده کردم ...
نازنین خواست حرف بزنه که گفتم:
_هیس.
گوشم رو تیز کردم.
با بسته شدن در اتاق دکتر به مامانم گفت:
_متاسفانه یه آسیب جزئی به نخاشون وارد شده!
چشممو محکم تر فشار دادم روی هم.
_یعنی چی آقای دکتر ؟
_یعنی ممکنه نتونن راه برن!
احساس سرگیجه بهم دست داد.
یعنی چی آخه ؟! چی داشتم می شنیدم؟
یعنی من دیگه نمی تونستم راه برم..
صدای گریه ی مامان رو که شنیدم تموم بدنم شروع کرد به لرزیدن..
آخه چرا من خدا؟
۸.۸k
۰۱ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.