پارت ۱۵۲ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۱۵۲ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
نیاز:
دستمو بردم سمت پتو و کشیدمش روم.
تمام بدنم یخ زده بود..
مثل شبی که قرار بود با نیما کات کنم و می لرزیدم شده بودم.
تو ی این وضعیت ها بدترین دردم این بود که گریه ام در نمیومد..
دستمو گذاشتم روی دهنمو خفه جیغ کشیدم..انقدر جیغ کشیدم که گلوم درد گرفت!
سرم به شدت درد می کرد .
یعنی همه ی آرزو هامو خاک کنم؟
یعنی بزنم زیر همه چیز؟
یعنی تموم شد..؟
پل بود اما ریخت .. گل بود اما پر پر شد..!
******
نیما :
با دیدن دکتر که کنار مامان نیاز وایساده بود و در حال حرف زدن بود منم خودمو مشغول به خوندن تابلو های روی دیوار شدم تا جلب توجه نکنم.
گوشمو تیز کردم تا شاید چیزی بشنوم..
دکتر و مادر نیاز شروع کردند به قدم زدن و صحبت کردن.
این جوری بهتر می تونستم بشنوم.
لبخند خبیثانه روی لبم نقش بست!
به زحمت صدای دکتر رو شنیدم:
_متاسفانه یه آسیب جزئی به نخاشون وارد شده!
رز های نباتی و سفید از دستم افتاد..
دکتر چی داشت می گفت ؟
جلوی خودم رو گرفتم که نرم سمتشون..به توصیه ی همیشگی نیاز گوش دادم و واسه ی جلوگیری از خشمم چند نفس عمیق و طولانی کشیدم.
صدای لرزان مادرش به گوشم رسید:
_یعنی چی آقای دکتر؟
_یعنی ممکنه نتونن راه برن!
برای جلوگیری از خالی کردن پام دستمو به دیوار بند کردم.
دیگه کارم از نفس عمیق و طولانی گذشته بود!
بعد از اینکه دکتر از مادر نیاز دور شد ، رفتم سمت دکتر و گفتم:
_چی داری می گی!؟
متعجب نگام کرد.
دستمو مشت کردم..
_راجع به وضعیت نخاش یه چیزی گفتی الان!
_اصلا من برای چی باید به شما جواب پس بدم؟بفرمائید کنار لطفا آقا..
مشتمو محکم زدم تو دیوار ..
دکتر ترسید و کمی رفت عقب!
_معلوم هست دارید چی کار می کنید ؟
محکم تر از قبل مشتمو محکم زدم تو دیوار و این بار جای دستم توی دیوار جا خوش کرد!
_نیاز نمی تونه راه بره نه؟
حال بدمو که دید از لج بازی منصرف شد و گفت:
_ممکنه بطور موقت باشه ممکنه ام همیشگی بشه وضعیت راه نرفتنشون!
_آخه چرا ؟ بخاطر منه بی عرضه که نتونستم کاری کنم واسش ؟
دکتر دستشو گذاشت روی شونه ام و گفت:
_اگه ورزش های مخصوص خودش رو انجام بده و یه سری آدما هم کنارش باشن و بهش امید بدن ممکنه هر چه زودتر این آسیب ها ترمیم بشه !
با رفتن دکتر تکیه دادم به دیوار و سر خوردم و نشستم کف زمین.
رز های نباتی و سفید ررست روبه روی من روی کف سالن افتاده بودند.
چشممو بستم.
_آخه این چه دردی بود انداختی جون من خدا ؟! من که روی قولم هستم..
*****
با رفتن خواهرش و مادرش از اتاقی که بستری شده بود منم در زدم و وارد شدم.
پتو رو روی خودش کشیده بود.
_دیگه چیه؟می خوای امید الکی بدی نازنین؟ پارسال دشمن امسال دوست..برو بزار به درد خودم بسوزم!.
سکوت کردم و همونجا وایسادم .
نیاز:
دستمو بردم سمت پتو و کشیدمش روم.
تمام بدنم یخ زده بود..
مثل شبی که قرار بود با نیما کات کنم و می لرزیدم شده بودم.
تو ی این وضعیت ها بدترین دردم این بود که گریه ام در نمیومد..
دستمو گذاشتم روی دهنمو خفه جیغ کشیدم..انقدر جیغ کشیدم که گلوم درد گرفت!
سرم به شدت درد می کرد .
یعنی همه ی آرزو هامو خاک کنم؟
یعنی بزنم زیر همه چیز؟
یعنی تموم شد..؟
پل بود اما ریخت .. گل بود اما پر پر شد..!
******
نیما :
با دیدن دکتر که کنار مامان نیاز وایساده بود و در حال حرف زدن بود منم خودمو مشغول به خوندن تابلو های روی دیوار شدم تا جلب توجه نکنم.
گوشمو تیز کردم تا شاید چیزی بشنوم..
دکتر و مادر نیاز شروع کردند به قدم زدن و صحبت کردن.
این جوری بهتر می تونستم بشنوم.
لبخند خبیثانه روی لبم نقش بست!
به زحمت صدای دکتر رو شنیدم:
_متاسفانه یه آسیب جزئی به نخاشون وارد شده!
رز های نباتی و سفید از دستم افتاد..
دکتر چی داشت می گفت ؟
جلوی خودم رو گرفتم که نرم سمتشون..به توصیه ی همیشگی نیاز گوش دادم و واسه ی جلوگیری از خشمم چند نفس عمیق و طولانی کشیدم.
صدای لرزان مادرش به گوشم رسید:
_یعنی چی آقای دکتر؟
_یعنی ممکنه نتونن راه برن!
برای جلوگیری از خالی کردن پام دستمو به دیوار بند کردم.
دیگه کارم از نفس عمیق و طولانی گذشته بود!
بعد از اینکه دکتر از مادر نیاز دور شد ، رفتم سمت دکتر و گفتم:
_چی داری می گی!؟
متعجب نگام کرد.
دستمو مشت کردم..
_راجع به وضعیت نخاش یه چیزی گفتی الان!
_اصلا من برای چی باید به شما جواب پس بدم؟بفرمائید کنار لطفا آقا..
مشتمو محکم زدم تو دیوار ..
دکتر ترسید و کمی رفت عقب!
_معلوم هست دارید چی کار می کنید ؟
محکم تر از قبل مشتمو محکم زدم تو دیوار و این بار جای دستم توی دیوار جا خوش کرد!
_نیاز نمی تونه راه بره نه؟
حال بدمو که دید از لج بازی منصرف شد و گفت:
_ممکنه بطور موقت باشه ممکنه ام همیشگی بشه وضعیت راه نرفتنشون!
_آخه چرا ؟ بخاطر منه بی عرضه که نتونستم کاری کنم واسش ؟
دکتر دستشو گذاشت روی شونه ام و گفت:
_اگه ورزش های مخصوص خودش رو انجام بده و یه سری آدما هم کنارش باشن و بهش امید بدن ممکنه هر چه زودتر این آسیب ها ترمیم بشه !
با رفتن دکتر تکیه دادم به دیوار و سر خوردم و نشستم کف زمین.
رز های نباتی و سفید ررست روبه روی من روی کف سالن افتاده بودند.
چشممو بستم.
_آخه این چه دردی بود انداختی جون من خدا ؟! من که روی قولم هستم..
*****
با رفتن خواهرش و مادرش از اتاقی که بستری شده بود منم در زدم و وارد شدم.
پتو رو روی خودش کشیده بود.
_دیگه چیه؟می خوای امید الکی بدی نازنین؟ پارسال دشمن امسال دوست..برو بزار به درد خودم بسوزم!.
سکوت کردم و همونجا وایسادم .
۱۰.۴k
۰۲ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.