❌ اصکی ممنوع ❌
❌ اصکی ممنوع ❌
"Devastating retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part90
فلج شده بودم و نمیتونستم چشمامو از چشمای کشیده اون مرد جذاب بگیرم!
هیونجین که خشک شدن منو دید، رد نگاهم رو گرفت و رسید به تهیونگ: اون کیه؟ میشناسیش؟
بعد اخم کرد: صبر کن ببینم، این همون خصوصیاتی رو که گفتی داره، چشم های مشکی و موهای حالت دار... نکنه اون نامزدته؟
برق هشدار دهنده چشمای تهیونگ حتی از فاصله 10 متری هم قابل رویت بود!
به دست هیونجین چنگ زدم: بایــ... د... باید بریم!
هیونجین: چه خبره؟ مگه اون کیه؟ میرم حسابشو میرسم نگران نباش!
بلند شد و با اخم خواست به سمت میز تهیونگ و یجی بره که به بازوش چنگ زدم: خواهش میکنم بیا بریم هیون، همه چی رو برات توضیح میدم!
هیونجین نفسش رو داد بیرون و تا خواست پول غذا رو بزاره رو میز، تهیونگ از جاش بلند شد!
وحشت زده کیف رو ازش گرفتم پرتش کردم رو میز: عجله کن لعنتی!
به سرعت از رستوران زدیم بیرون و دوییدیم سمت پارکینگ.
از ببین اون همه ماشین پیدا کردن ماشین خودمون خیلی سخت بود!
وقتی دیدم تهیونگ با حالتی عصبی از رستوران اومد بیرون، بیخیال ماشین شدم: بدو هیون!
شروع کردیم به دوییدن و به صدای فریاد تهیونگ که میگفت سرجامون وایسیم توجه نکردیم!
از تهیونگ میترسیدم اما نه در این حد که بخوام مثل یه موش ترسو فرار کنم!
اون هیچ نسبتی با من نداشت و بدم نمی اومد که یکم حرص بخوره، اما ترس من از سیترا بود!
اگه تهیونگ به سیترا خبر میداد منو با یه مرد غریبه دیده مطمئنن سیترا بهم رحم نمیکرد!
نمیدونم چقدر دوییدیم، اما وقتی وایسادیم دیگه نفس نداشتیم!
هیونجین کنار دیوار نشست و با نفس نفس دستی به صورتش کشید: اون حرومی کی بود؟
کنارش نشستم و بریده بریده گفتم: من پیش... دختر عموم... زندگی... میکنم... از خونه زدم بیرون... اون... فامیلمونه....اگه به دختر عموم خبر بده... کلکم کنده است!
هیونجین: دختر عموت سیتراست؟
اب نداشته دهنم رو قورت دادم: اره خودشه!
با وجود خستگی از جاش بلند شد: اوکی راه بیفت.
بلند شدم: کجا؟
هیونجین اخم کرد: باید قبل از اینکه اون حرومی فضولی کنه برسونمت خونت!
لب گزیدم: اما من ادرسو بلد نیستم!
چشماشو تو حدقه چرخوخد: دختره خنگ!
سرم رو تکون دادم: من همش سه ماهه اینجام!
با بدخلقی گفت: اسم خیابون یا کوچه هم بلد نیستی؟
من: نه، فقط عمارتمون رنگش سیاهه!
چشماش گرد شد: همون عمارت مرمری سیاه؟
.... ادامه دارد...
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
"Devastating retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part90
فلج شده بودم و نمیتونستم چشمامو از چشمای کشیده اون مرد جذاب بگیرم!
هیونجین که خشک شدن منو دید، رد نگاهم رو گرفت و رسید به تهیونگ: اون کیه؟ میشناسیش؟
بعد اخم کرد: صبر کن ببینم، این همون خصوصیاتی رو که گفتی داره، چشم های مشکی و موهای حالت دار... نکنه اون نامزدته؟
برق هشدار دهنده چشمای تهیونگ حتی از فاصله 10 متری هم قابل رویت بود!
به دست هیونجین چنگ زدم: بایــ... د... باید بریم!
هیونجین: چه خبره؟ مگه اون کیه؟ میرم حسابشو میرسم نگران نباش!
بلند شد و با اخم خواست به سمت میز تهیونگ و یجی بره که به بازوش چنگ زدم: خواهش میکنم بیا بریم هیون، همه چی رو برات توضیح میدم!
هیونجین نفسش رو داد بیرون و تا خواست پول غذا رو بزاره رو میز، تهیونگ از جاش بلند شد!
وحشت زده کیف رو ازش گرفتم پرتش کردم رو میز: عجله کن لعنتی!
به سرعت از رستوران زدیم بیرون و دوییدیم سمت پارکینگ.
از ببین اون همه ماشین پیدا کردن ماشین خودمون خیلی سخت بود!
وقتی دیدم تهیونگ با حالتی عصبی از رستوران اومد بیرون، بیخیال ماشین شدم: بدو هیون!
شروع کردیم به دوییدن و به صدای فریاد تهیونگ که میگفت سرجامون وایسیم توجه نکردیم!
از تهیونگ میترسیدم اما نه در این حد که بخوام مثل یه موش ترسو فرار کنم!
اون هیچ نسبتی با من نداشت و بدم نمی اومد که یکم حرص بخوره، اما ترس من از سیترا بود!
اگه تهیونگ به سیترا خبر میداد منو با یه مرد غریبه دیده مطمئنن سیترا بهم رحم نمیکرد!
نمیدونم چقدر دوییدیم، اما وقتی وایسادیم دیگه نفس نداشتیم!
هیونجین کنار دیوار نشست و با نفس نفس دستی به صورتش کشید: اون حرومی کی بود؟
کنارش نشستم و بریده بریده گفتم: من پیش... دختر عموم... زندگی... میکنم... از خونه زدم بیرون... اون... فامیلمونه....اگه به دختر عموم خبر بده... کلکم کنده است!
هیونجین: دختر عموت سیتراست؟
اب نداشته دهنم رو قورت دادم: اره خودشه!
با وجود خستگی از جاش بلند شد: اوکی راه بیفت.
بلند شدم: کجا؟
هیونجین اخم کرد: باید قبل از اینکه اون حرومی فضولی کنه برسونمت خونت!
لب گزیدم: اما من ادرسو بلد نیستم!
چشماشو تو حدقه چرخوخد: دختره خنگ!
سرم رو تکون دادم: من همش سه ماهه اینجام!
با بدخلقی گفت: اسم خیابون یا کوچه هم بلد نیستی؟
من: نه، فقط عمارتمون رنگش سیاهه!
چشماش گرد شد: همون عمارت مرمری سیاه؟
.... ادامه دارد...
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۴.۴k
۰۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.