چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part¹
با استرس پاهاشو تکون میداد.
ففط یه جمله توی سرش میچرخید: به خاطر جیسو..آره به خاطر جیسوعه،خواهر کوچولوم خوب میشه..اره..
دستای سردشو اروم دور خودش حلقه کرد و توی دریاچه فکراش غرق شد.
سعی میکرد به خودش امید بده.اره فقط ۶ ماه بود..فقط شیش ماه بچشونو نگه میداشت و بعد بهشون میداد..اونوقت با خیال راحت میتونست نفس بکشه که خواهرش خوبه.
با صدا شدنش توسط سولهی از فکر پرید.
سرش و بالا اورد و با سولهی که لبخند کمرنگی روی لب داشت روبه رو شد.
من: اوه ببخشید..حواسم پرت شد معذرت میخوام.
سولهی سرش و اروم به دو طرف تکون داد و گفت:اشکال نداره.حالا هم برو داخل وقتشه.
اروم زمزمه کردم:درد داره؟
لبخندش پر رنگ تر شد.
رایحه ارامبخش بلوبریش رو زیاد کرد که باعث شد اروم تر بشه.
سولهی: نگران نباش.تو باید قوی باشی،هوم؟ یه آمپول کوچولوعه.
پسرک لبخند زد.
اروم از صندلی انتظار بلند شد و به سمت همون اتاق رفت.
لحظه اخر چشمش به جونگکوک افتاد که کمی اونورتر سالن،داشت با گوشیش صحبت میکرد.
نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد:واسه ی جیسو..
......
روی صندلی نشسته بود و یه بند به اون دکتر بیچاره غر میزد: زنیکه نفهم زشتتتت.چقدد امپولو محکممم زدددد.ای خدااا شکممم.
سولهی: خوبی جیمین؟ جایت درد نمیکنه؟
پسرک اخمی کرد که خیلی با لپای باد کردش در تضاد بود و کیوتش میکرد.
من:چرااا..زنیکه پیر خرفتتت شکممو نابود کرد.
سولهی خندید.
سولهی:جیمینا،میدونی که؟ باید دیگه از این به بعد مراقب باشی.دوهفته دیگه باید بیای سونوگرافی تا مطمئن بشن بدنت بچه رو قبول کرده یا نه.
تمام درد جیمین از یادش رفت..
حالا شروع شده بود؟
دیگه خواهرش خوب میشد؟
با صدای نازش،زمزمه کرد:سولهی..تو..چرا بچه دار نمیشی؟
چهره خندون دختر، در ثانیه توی هم رفت.
با ناراحتی زیاد شروع به صحبت کرد:جیمینا،هرچقدرم فکر کنی،باز من سنم کمه.من دقیقا موقعه ای که همسن تو بودم با جونگکوک ازدواج کردم.همه چی خوب بود تا اینکه..اقا بزرگ،بعد دوسال پافشاری میکرد که باید بچه دار بشیم.میگفت حالا که جونگکوک جانشینشه و الفای پک جدیده،باید هرچه زودتر اون هم جانشین داشته باشه. و خب،کلا الفا ها چه زن چه مرد،بارداری براشون سخته.مثل امگا ها نیستن.من یه عالمه رفتم دکتر ولی..دکتر گفت هیچوقت نمیتونم بچه دار بشم.من خیلی داغون شدم اما باهاش کنار اومدم.ولی دوباره چانگ وو(همون اقا بزرگ) اصرار داشت بچه از پرورشگاه بیاریم که من دوست نداشتم.و خوب..میبینی که الان اینجاییم.
جیمین به چهره ناراحت دختر نگاه کرد.فرومون های هلوییش رو پخش کرد تا دختر و اروم کنه.
فعلا شرط نداریم🙂
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part¹
با استرس پاهاشو تکون میداد.
ففط یه جمله توی سرش میچرخید: به خاطر جیسو..آره به خاطر جیسوعه،خواهر کوچولوم خوب میشه..اره..
دستای سردشو اروم دور خودش حلقه کرد و توی دریاچه فکراش غرق شد.
سعی میکرد به خودش امید بده.اره فقط ۶ ماه بود..فقط شیش ماه بچشونو نگه میداشت و بعد بهشون میداد..اونوقت با خیال راحت میتونست نفس بکشه که خواهرش خوبه.
با صدا شدنش توسط سولهی از فکر پرید.
سرش و بالا اورد و با سولهی که لبخند کمرنگی روی لب داشت روبه رو شد.
من: اوه ببخشید..حواسم پرت شد معذرت میخوام.
سولهی سرش و اروم به دو طرف تکون داد و گفت:اشکال نداره.حالا هم برو داخل وقتشه.
اروم زمزمه کردم:درد داره؟
لبخندش پر رنگ تر شد.
رایحه ارامبخش بلوبریش رو زیاد کرد که باعث شد اروم تر بشه.
سولهی: نگران نباش.تو باید قوی باشی،هوم؟ یه آمپول کوچولوعه.
پسرک لبخند زد.
اروم از صندلی انتظار بلند شد و به سمت همون اتاق رفت.
لحظه اخر چشمش به جونگکوک افتاد که کمی اونورتر سالن،داشت با گوشیش صحبت میکرد.
نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد:واسه ی جیسو..
......
روی صندلی نشسته بود و یه بند به اون دکتر بیچاره غر میزد: زنیکه نفهم زشتتتت.چقدد امپولو محکممم زدددد.ای خدااا شکممم.
سولهی: خوبی جیمین؟ جایت درد نمیکنه؟
پسرک اخمی کرد که خیلی با لپای باد کردش در تضاد بود و کیوتش میکرد.
من:چرااا..زنیکه پیر خرفتتت شکممو نابود کرد.
سولهی خندید.
سولهی:جیمینا،میدونی که؟ باید دیگه از این به بعد مراقب باشی.دوهفته دیگه باید بیای سونوگرافی تا مطمئن بشن بدنت بچه رو قبول کرده یا نه.
تمام درد جیمین از یادش رفت..
حالا شروع شده بود؟
دیگه خواهرش خوب میشد؟
با صدای نازش،زمزمه کرد:سولهی..تو..چرا بچه دار نمیشی؟
چهره خندون دختر، در ثانیه توی هم رفت.
با ناراحتی زیاد شروع به صحبت کرد:جیمینا،هرچقدرم فکر کنی،باز من سنم کمه.من دقیقا موقعه ای که همسن تو بودم با جونگکوک ازدواج کردم.همه چی خوب بود تا اینکه..اقا بزرگ،بعد دوسال پافشاری میکرد که باید بچه دار بشیم.میگفت حالا که جونگکوک جانشینشه و الفای پک جدیده،باید هرچه زودتر اون هم جانشین داشته باشه. و خب،کلا الفا ها چه زن چه مرد،بارداری براشون سخته.مثل امگا ها نیستن.من یه عالمه رفتم دکتر ولی..دکتر گفت هیچوقت نمیتونم بچه دار بشم.من خیلی داغون شدم اما باهاش کنار اومدم.ولی دوباره چانگ وو(همون اقا بزرگ) اصرار داشت بچه از پرورشگاه بیاریم که من دوست نداشتم.و خوب..میبینی که الان اینجاییم.
جیمین به چهره ناراحت دختر نگاه کرد.فرومون های هلوییش رو پخش کرد تا دختر و اروم کنه.
فعلا شرط نداریم🙂
۶.۰k
۰۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.