دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
#PART_133🎀•
دستمو سر دادم روی کمرش و حصار محکمی دورش کشیدم.
با چشمهای ریز شده جز به جز کاویدم و در آخر قفل چشمهاش کردم و با لحن خاصی گفتم:
_تو جوجهای، یه جوجه بغلی و صد البته سلیطه و جیغجیغو که فقط با ناز و نوازش میشه رامش کرد.
یکم در سکوت نگاهم کرد و مشغول پردازش حرفام شد.
با فهمیدن موضوع و طعنهام به آروم بودنش تو آغوشم مشتی به سینهام کوبید و گفت:
_لیاقت نداری بدبخت، به قول خودت فقط باید جیغجیغو باشم.
_اونموقع منم میشم همون بدعنق و به قول خودت فقط تشر میزنم و دعوا میکنم، چطوره؟
چشمهاشو تنگ کرد و مشکوک نگاهم کرد.
_این حرفت رو بزارم پای یه معامله دو طرفه یا چی؟ یعنی من آروم باشم و سعی کنم کمتر سلیطه بازی در بیارم توهم باید مثل الان خوش اخلاق باشی، درسته؟
تک خنده مردونهای به زرنگ بازیش کردم.
در مورد خودش میگفت سعی میکنم، برای من از کلمهی باید استفاده میکرد.
جوجه زرنگ!
به بازیش تن دادم و گفتم:
_درسته.
و این شد شروعی برای پایان کلکلهای نفرتبارمون و آغازی برای کلکلهای عاشقانهمون؛
.......
از کلانتری که خارج شدیم دیانا نفس عمیقی کشید و گفت:
_امیدوارم پیداشون کنن.
_پیدا میکنن، شایگان اونقدری که فکر میکنی هم زرنگ نیست و خیلی جاها لو رفته و الان تخت تعقیبه، مطمئن باش با توضیحات تو در کمتر از بیست و چهار ساعت پیداش میکنن.
طرح لبخندی رو لبش نشست و نگاه من ناخودآگاه پی چال گونهی راستش رفت.
فقط یه چال داشت!
چرا من از اونموقع ندیده بودمش؟
و خب واضحه...
چون اصلا توجهی بهش نداشتم.
راست میگن باید عاشق بشی تا خیلی از خصوصیات خوب معشوقت رو ببینی.
نفس آسودهای کشید و درحالی که سوار ماشین میشد گفت:
_خب خداروشکر.
ماشین رو روشن کردم و قبل از حرکت رو بهش گفتم:
_کمربندتو ببند.
چشماش رو توی کاسه چرخوند و کلافه کمربندش رو بست.
دست به سینه رو جلو خیره شد و گفت:
_خب، عرض دیگه؟
ماشین رو به حرکت در آوردم و همزمان نیم نگاهی به حالت بامزهاش انداختم.
_امری نیست.
#PART_133🎀•
دستمو سر دادم روی کمرش و حصار محکمی دورش کشیدم.
با چشمهای ریز شده جز به جز کاویدم و در آخر قفل چشمهاش کردم و با لحن خاصی گفتم:
_تو جوجهای، یه جوجه بغلی و صد البته سلیطه و جیغجیغو که فقط با ناز و نوازش میشه رامش کرد.
یکم در سکوت نگاهم کرد و مشغول پردازش حرفام شد.
با فهمیدن موضوع و طعنهام به آروم بودنش تو آغوشم مشتی به سینهام کوبید و گفت:
_لیاقت نداری بدبخت، به قول خودت فقط باید جیغجیغو باشم.
_اونموقع منم میشم همون بدعنق و به قول خودت فقط تشر میزنم و دعوا میکنم، چطوره؟
چشمهاشو تنگ کرد و مشکوک نگاهم کرد.
_این حرفت رو بزارم پای یه معامله دو طرفه یا چی؟ یعنی من آروم باشم و سعی کنم کمتر سلیطه بازی در بیارم توهم باید مثل الان خوش اخلاق باشی، درسته؟
تک خنده مردونهای به زرنگ بازیش کردم.
در مورد خودش میگفت سعی میکنم، برای من از کلمهی باید استفاده میکرد.
جوجه زرنگ!
به بازیش تن دادم و گفتم:
_درسته.
و این شد شروعی برای پایان کلکلهای نفرتبارمون و آغازی برای کلکلهای عاشقانهمون؛
.......
از کلانتری که خارج شدیم دیانا نفس عمیقی کشید و گفت:
_امیدوارم پیداشون کنن.
_پیدا میکنن، شایگان اونقدری که فکر میکنی هم زرنگ نیست و خیلی جاها لو رفته و الان تخت تعقیبه، مطمئن باش با توضیحات تو در کمتر از بیست و چهار ساعت پیداش میکنن.
طرح لبخندی رو لبش نشست و نگاه من ناخودآگاه پی چال گونهی راستش رفت.
فقط یه چال داشت!
چرا من از اونموقع ندیده بودمش؟
و خب واضحه...
چون اصلا توجهی بهش نداشتم.
راست میگن باید عاشق بشی تا خیلی از خصوصیات خوب معشوقت رو ببینی.
نفس آسودهای کشید و درحالی که سوار ماشین میشد گفت:
_خب خداروشکر.
ماشین رو روشن کردم و قبل از حرکت رو بهش گفتم:
_کمربندتو ببند.
چشماش رو توی کاسه چرخوند و کلافه کمربندش رو بست.
دست به سینه رو جلو خیره شد و گفت:
_خب، عرض دیگه؟
ماشین رو به حرکت در آوردم و همزمان نیم نگاهی به حالت بامزهاش انداختم.
_امری نیست.
۵.۲k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.