دلبر کوچولو

دلبر کوچولو
#PART_135🎀•
چپ‌چپی نگاهم کرد و دیگه هیچی نگفت.
با لذت تمام بستنی‌ش رو خورد و در سکوت به بیرون خیره شد.

نیم نگاهی بهش انداختم، شدیداً تعجب
می‌کردم چطور دووم آورده و دو دقیقه زبون به دهن گرفته.

با پیچیدن صدای زنگ گوشیم تو کابین ماشین نگاهم رو ازش گرفتم به اسم روی صفحه گوشی چشم دوختم‌‌.
مهگل؟
چکاری می‌دونست با من داشته باشه؟

با نیشخند آیکون سبز رو فشردم و گوشی رو کنار گوشم نگه داشتم.
_سلام پسردایی، خوبی؟

نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم:
_سلام خوبم مهگل کاری داشتی؟

گوش‌های دیانا به شنیدن اسم مهگل تیز شد و برگشت سمتم کنجکاو بهم چشم‌ دوخت‌.

مهگل با لحن شادی گفت:
_راستش یه کاری واسم پیش اومد، اومدم تهران خواستم آدرس خونه‌ات رو بگیرم بیام پیشتون.

نیشخندم پررنگ‌تر شد، یه آدم تا چه حد می‌تونه پرو باشه؟
از یکطرف دوست نداشتم مهگل بیاد خونه ام از یکطرف توی رودرواسی قرار گرفته بودم!

ناچار نفسی تازه کردم و به اجبار گفتم:
_اوکی، بهت پیامک می‌کنم.

با خوشحالی تشکری کرد که بی‌توجه بهش گوشی رو قطع کردم و با اعصاب خوردی آدرس و بهش پیامک کردم.

گوشی رو پرت کردم جلوی ماشین و با حرص مشتی رو فرمون کوبیدم‌.
تحمل یک دقیقه دیدن مهگل رو هم نداشتم و حالا قرار بود بیاد و حتی شاید چندروز بمونه!

بعد از چند دقیقه بلاخره دیانا زبون باز کرد و گفت:
_مهگل چی می‌گفت انقدر بهم ریختی؟
دیدگاه ها (۱)

دلبر کوچولو#PART_136🎀•گوشه ابروم رو خاروندم و با اخم گفتم:_ا...

دلبر کوچولو#PART_137🎀•با رسیدن به در واحد متوجه مهگل جلوی در...

دلبر کوچولو#PART_134🎀•کمی جلوتر روبروی یه بستنی فروشی ایستاد...

دلبر کوچولو#PART_133🎀•دستمو سر دادم روی کمرش و حصار محکمی دو...

#بد_بوی#پارت_۲۶#الینا تازه گوشی رو از رو جیمسون قطع کردم که ...

#Gentlemans_husband#Season_two#part_234«ویو جونگکوک» از پشت ...

مافیای خشن منپارت=۴جونگکوک:خب دیگه همتون میدونید چه اتفاقی ا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط