ar
#ar
#p2
...
(آرام)
روبه روی درخت تنومندی می ایستم!
اشکانم را پاک میکنم و میگویم: من نباید اینقدر ضعیف باشم! نباید جا بزنم!
در میان انبوه اشک سعی میکنم نفس عمیقی بکشم..
پشتم را به درخت میکنم و مینشینم، تکیه ام را به درخت میدهم و دوباره نفس میکشمـــ..
با خود زمزمه وار میگویم:
+من کار بدی انجام ندادم، من فقط از دست اون دزدا فرار کردم و دوییدم اینجا الانم نمیدونم چطور باید برگردم؟!
پریشان رو به آسمان می کنم:
+خدایا!! خواهش میکنم کمکم کن من جاییو نمیشناسم..
...
کم کم هوا تاریک میشود و سیاهی در کمین آفتاب سوزان و زرد رنگ استـــ.
هنوز به درخت تکیه داده ام اما باید فکری کنم، بلند میشوم.
از هر طرف جنگل صداهای مختلفی می آید، چشمانم را میبندم و به صداها گوش میسپارم!
صدای کلاغ، صدای تکان خوردن شاخ و برگ پریشان درختان توسط باد، صدای جوش و خروش رود!!
چشمانم را باز می کنم باید به کدام سمت بروم؟؟
صدای بی قرار رود دوباره توجهم را جلب می کند!
سعی میکنم ارامشم را حفظ کنم، پس لبخندی میزنم کوله پشتی آبی رنگم را روی شانه ام مرتب میکنم و پیش میروم...
به سمت رودی که سعی دارد به نوعی با من سخن بگوید میروم!
کمی بعد به رود زلال و زیبایی میرسم؛ سریع کوله را کناری انداخته و به طرف رود میدومـــــ
دستانم را میشویم و خنکای آب حس آرامشی را برایم به همراه می آورد!
نفس عمیقی میکشم و مشتم را پر کرده واز ان اب زلال کمی مینوشم...
دانای کل:
چشمانش را باز میکند و بلند میشود همه جا تاریک است، متوجه میشود که داخل کلبه خوابیده بوده، می ایستد و به طرف در کلبه می شتابد!
دستگیره در را میچرخاند و از کلبه بیرون میرود!
امشب! مهمانی مخصوصی دارند و برای همین است که دوروزی میشود به همراه چند تن از افراد فرقه به عمارت آمده اند تا تدارک لازم را ببینند..
اینجا، دورو بر آن عمارت بزرگ و خوفناک هیچ خانه ای وجود ندارد و فقط این کلبه چوبی و یک جنگل پر از درختان بلند استوار ایستاده اند که عمارت را به طور کامل از دید مردم مخفی کنند.
با به یاد اوردن آن جنگل نحس که جان خواهرش را گرفت اخمی بر صورتش مینشیند و دستانش را مشت میکند.
یاد زمان مهمانی می افتد، پس قدم بر میدارد و اول تصمیم میگیرد به طرف رود برود و دستو صورتش را بشوید و بعد هم باید میکاپ مخصوص را روی صورتش انجام داده و خود را به محل مهمانی برساند.
#p2
...
(آرام)
روبه روی درخت تنومندی می ایستم!
اشکانم را پاک میکنم و میگویم: من نباید اینقدر ضعیف باشم! نباید جا بزنم!
در میان انبوه اشک سعی میکنم نفس عمیقی بکشم..
پشتم را به درخت میکنم و مینشینم، تکیه ام را به درخت میدهم و دوباره نفس میکشمـــ..
با خود زمزمه وار میگویم:
+من کار بدی انجام ندادم، من فقط از دست اون دزدا فرار کردم و دوییدم اینجا الانم نمیدونم چطور باید برگردم؟!
پریشان رو به آسمان می کنم:
+خدایا!! خواهش میکنم کمکم کن من جاییو نمیشناسم..
...
کم کم هوا تاریک میشود و سیاهی در کمین آفتاب سوزان و زرد رنگ استـــ.
هنوز به درخت تکیه داده ام اما باید فکری کنم، بلند میشوم.
از هر طرف جنگل صداهای مختلفی می آید، چشمانم را میبندم و به صداها گوش میسپارم!
صدای کلاغ، صدای تکان خوردن شاخ و برگ پریشان درختان توسط باد، صدای جوش و خروش رود!!
چشمانم را باز می کنم باید به کدام سمت بروم؟؟
صدای بی قرار رود دوباره توجهم را جلب می کند!
سعی میکنم ارامشم را حفظ کنم، پس لبخندی میزنم کوله پشتی آبی رنگم را روی شانه ام مرتب میکنم و پیش میروم...
به سمت رودی که سعی دارد به نوعی با من سخن بگوید میروم!
کمی بعد به رود زلال و زیبایی میرسم؛ سریع کوله را کناری انداخته و به طرف رود میدومـــــ
دستانم را میشویم و خنکای آب حس آرامشی را برایم به همراه می آورد!
نفس عمیقی میکشم و مشتم را پر کرده واز ان اب زلال کمی مینوشم...
دانای کل:
چشمانش را باز میکند و بلند میشود همه جا تاریک است، متوجه میشود که داخل کلبه خوابیده بوده، می ایستد و به طرف در کلبه می شتابد!
دستگیره در را میچرخاند و از کلبه بیرون میرود!
امشب! مهمانی مخصوصی دارند و برای همین است که دوروزی میشود به همراه چند تن از افراد فرقه به عمارت آمده اند تا تدارک لازم را ببینند..
اینجا، دورو بر آن عمارت بزرگ و خوفناک هیچ خانه ای وجود ندارد و فقط این کلبه چوبی و یک جنگل پر از درختان بلند استوار ایستاده اند که عمارت را به طور کامل از دید مردم مخفی کنند.
با به یاد اوردن آن جنگل نحس که جان خواهرش را گرفت اخمی بر صورتش مینشیند و دستانش را مشت میکند.
یاد زمان مهمانی می افتد، پس قدم بر میدارد و اول تصمیم میگیرد به طرف رود برود و دستو صورتش را بشوید و بعد هم باید میکاپ مخصوص را روی صورتش انجام داده و خود را به محل مهمانی برساند.
۲.۵k
۲۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.