پارت ۸۹
همچنان بالای سرش با خشم وایساده بودم و به چهرش خیره مونده بودم
لعنتی من مثل برادر خدم دوست داشتم.. آخه چرا؟
با سنگینی نگاه کسی رو خدم سرم و چرخوندم
با دیدنش پاهام شل شد
چقد ضعیف شده بود... خیلم لاغر شده بود قیافش دیگه اون زیبایی سابق رو نداشت
نگاهم به بازوهاشو و پاهاش خرد همجاش زخم و زیلی و خونی بود
دلم میخواست بپرم بغلش و تو بغلم بچلونمش جوری که تو بغلم
حل بشه
خاستم برم جلو که نگاهم به پسر کوچولوبی افتاد که سفت به پای ات چسبیده بود
نگاهم بینشون رد و بدل بود خداوندا چقد شبیه هم بودن
نکنه... قلبم تیر کشید
دلم میخاست گریع کنم... این چند مدت دیگه داغون شده بودم
غروری برام نمونده بود این یکیم روش
خاست بیاد جلو که پاهاش شل شد و افتاد رو زمین
به طرفش پا تند کردم و دویدم سمتش
همون پسر کوچولوعه خدش و انداخته بود روش و هی صداش میزد میزد و گریه میکرد
کوک: مامان مامان تروخدا چشمات و باز کن مامان خاهش میکنم
سریع تو بغلم کشیدمتش چق داغ بود
نبضش رو گرفتم... دیدم نبض داره ولی کنده نفس عمیقی کشیدم و سریع از جام بلند شدم که یدفه لباسم کشیده شد برگشتم همون پسرع بود
کوک: مامانم و کجا میبری؟ تروخدا نبرش
بابام و کشتی دیگه به مامانم رحم کن
لبم و گزیدم تا اشکم درنیاد رو به جیمین کردم
-این و از من جدا کن
جیمین سریع به طرفمون امد و پسرک رو. بغل کرد ولی همش جیغ و داد میکرد و تقلا میکرد
رو به روی جین وایسادم
-جین ترتیب این جسد و بده
جین: برو دارمت
-جیمین این پسر و ببر خونه مرافبش باش بزارش پیش بورام و برگرد پیش من
جیمین: اوکیه
سریع به سمت ماشین رفتم و نشستم
و مقابل به بادیگارد صدام و بردن بالا
-سریع برو به نزدیک ترین بیمارستان این اطراف عجله کن
بادگیارد: اطاعت... و تا آخرین جا پاشو رو گاز فشار داد
تو راه همش دستای یخ زدشو فشار میدادم و دعا دعا میکردم که زنده بمونه
بعد ده مین به یه بیمارستان رسیدیم درحالی ک ات تو بغلم بود خدم و پرت کردم بیرون و داد زدم
-لطفا کمک کنید خاهش میکنم یکی داره اینجا میمیره
دوتا پرستار امدن و....
دو ساعت بود که توی اتاق عمل بود از نگرانی هی طول و عرض راه روی بیمارستان رو طی میکردم
جیمینم وضعیتش از من بهتر نبود تکیه داده بود به دیوار و خیره شده بود به زمین
یدفه در اتاق عمل باز شد
دوتای به طرف دکتر هجوم آوردیم و شروع کردیم سوال جواب کردنش
-عاقای دکتر همسرم حالشون خوبه؟
دکتر نگاهی بهم کرد و سرش و به نشونه تاسف تکون داد
دکتر: متاسفانه انگار سم به خورد این خانم جوان دادن
-چ... چی؟ سم؟
دکتر: درسته سم... سم خیلی پیش رفته و متاسفانه
درصد زنده موندشون واقعا کمه
دنیا دور سرم میچرخید
اون تهیونگ عوضی به ات من سم داده بود؟ آخه برایچی؟
جیمین: آقای دکتر یعنی هیچ راهی نیست؟
دکتر: متاسفم ما تمام تلاشمون و کردیم فلا که زنده هستن ولی حد اکثر فق تا دو هفته دیگه شاید زنده بمونن
متاسفم... و ازمون دور شد جیمین درخالی که صداش میزد به طرفش دوید
ولی من سرجام خشکم زده بود چی میشنیدم؟
لعنتی من مثل برادر خدم دوست داشتم.. آخه چرا؟
با سنگینی نگاه کسی رو خدم سرم و چرخوندم
با دیدنش پاهام شل شد
چقد ضعیف شده بود... خیلم لاغر شده بود قیافش دیگه اون زیبایی سابق رو نداشت
نگاهم به بازوهاشو و پاهاش خرد همجاش زخم و زیلی و خونی بود
دلم میخواست بپرم بغلش و تو بغلم بچلونمش جوری که تو بغلم
حل بشه
خاستم برم جلو که نگاهم به پسر کوچولوبی افتاد که سفت به پای ات چسبیده بود
نگاهم بینشون رد و بدل بود خداوندا چقد شبیه هم بودن
نکنه... قلبم تیر کشید
دلم میخاست گریع کنم... این چند مدت دیگه داغون شده بودم
غروری برام نمونده بود این یکیم روش
خاست بیاد جلو که پاهاش شل شد و افتاد رو زمین
به طرفش پا تند کردم و دویدم سمتش
همون پسر کوچولوعه خدش و انداخته بود روش و هی صداش میزد میزد و گریه میکرد
کوک: مامان مامان تروخدا چشمات و باز کن مامان خاهش میکنم
سریع تو بغلم کشیدمتش چق داغ بود
نبضش رو گرفتم... دیدم نبض داره ولی کنده نفس عمیقی کشیدم و سریع از جام بلند شدم که یدفه لباسم کشیده شد برگشتم همون پسرع بود
کوک: مامانم و کجا میبری؟ تروخدا نبرش
بابام و کشتی دیگه به مامانم رحم کن
لبم و گزیدم تا اشکم درنیاد رو به جیمین کردم
-این و از من جدا کن
جیمین سریع به طرفمون امد و پسرک رو. بغل کرد ولی همش جیغ و داد میکرد و تقلا میکرد
رو به روی جین وایسادم
-جین ترتیب این جسد و بده
جین: برو دارمت
-جیمین این پسر و ببر خونه مرافبش باش بزارش پیش بورام و برگرد پیش من
جیمین: اوکیه
سریع به سمت ماشین رفتم و نشستم
و مقابل به بادیگارد صدام و بردن بالا
-سریع برو به نزدیک ترین بیمارستان این اطراف عجله کن
بادگیارد: اطاعت... و تا آخرین جا پاشو رو گاز فشار داد
تو راه همش دستای یخ زدشو فشار میدادم و دعا دعا میکردم که زنده بمونه
بعد ده مین به یه بیمارستان رسیدیم درحالی ک ات تو بغلم بود خدم و پرت کردم بیرون و داد زدم
-لطفا کمک کنید خاهش میکنم یکی داره اینجا میمیره
دوتا پرستار امدن و....
دو ساعت بود که توی اتاق عمل بود از نگرانی هی طول و عرض راه روی بیمارستان رو طی میکردم
جیمینم وضعیتش از من بهتر نبود تکیه داده بود به دیوار و خیره شده بود به زمین
یدفه در اتاق عمل باز شد
دوتای به طرف دکتر هجوم آوردیم و شروع کردیم سوال جواب کردنش
-عاقای دکتر همسرم حالشون خوبه؟
دکتر نگاهی بهم کرد و سرش و به نشونه تاسف تکون داد
دکتر: متاسفانه انگار سم به خورد این خانم جوان دادن
-چ... چی؟ سم؟
دکتر: درسته سم... سم خیلی پیش رفته و متاسفانه
درصد زنده موندشون واقعا کمه
دنیا دور سرم میچرخید
اون تهیونگ عوضی به ات من سم داده بود؟ آخه برایچی؟
جیمین: آقای دکتر یعنی هیچ راهی نیست؟
دکتر: متاسفم ما تمام تلاشمون و کردیم فلا که زنده هستن ولی حد اکثر فق تا دو هفته دیگه شاید زنده بمونن
متاسفم... و ازمون دور شد جیمین درخالی که صداش میزد به طرفش دوید
ولی من سرجام خشکم زده بود چی میشنیدم؟
۹.۹k
۰۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.