ات ایستاده بود ساکت
ات ایستاده بود، ساکت.
نه به پرستار نگاه کرد، نه به نیمکت، نه به مرغابیای که هنوز روی آب میچرخید.
فقط برگشت.
قدمهاش آروم بودن، اما معلوم بود داره میره جایی که توی ذهنش از قبل نشسته.
باغ خلوت بود.
نسیمی نرم از لای برگها میگذشت. آفتاب، کمرمق از لای شاخهها میتابید.
ات مستقیم رفت سمت درختی که تنها گوشهای از باغ ایستاده بود.
درخت پیر، ساکت، خسته... اما زنده.
رسید، کنار تنهی زبرش نشست.
آروم.
بدون حرف.
بدون گریه.
تکیه داد.
دستاش رو روی خاک گذاشت. انگار میخواست مطمئن شه زمین واقعیه، نه خواب، نه کابوس.
چشمهاشو بست.
یه نفس عمیق کشید. خاک و برگ و رطوبت وارد ریههاش شدن.
و برای چند ثانیه، نفسشو نگه داشت.
زیر لب گفت:
– اینجا... صداها کمترن.
کسی جواب نداد.
ولی سکوتش دیگه ترسناک نبود.
فقط ساکت بود.
و اون، برای اولین بار، وسط این همه نبودن، فقط «بود».
از پشت پنجره، اعضا هنوز نگاه میکردن.
جیمین آروم گفت:
– داره گوش میده.
وی : به چی؟
نامی، نگاه از ات برنمیداشت:
– شاید... به خودش.
نه به پرستار نگاه کرد، نه به نیمکت، نه به مرغابیای که هنوز روی آب میچرخید.
فقط برگشت.
قدمهاش آروم بودن، اما معلوم بود داره میره جایی که توی ذهنش از قبل نشسته.
باغ خلوت بود.
نسیمی نرم از لای برگها میگذشت. آفتاب، کمرمق از لای شاخهها میتابید.
ات مستقیم رفت سمت درختی که تنها گوشهای از باغ ایستاده بود.
درخت پیر، ساکت، خسته... اما زنده.
رسید، کنار تنهی زبرش نشست.
آروم.
بدون حرف.
بدون گریه.
تکیه داد.
دستاش رو روی خاک گذاشت. انگار میخواست مطمئن شه زمین واقعیه، نه خواب، نه کابوس.
چشمهاشو بست.
یه نفس عمیق کشید. خاک و برگ و رطوبت وارد ریههاش شدن.
و برای چند ثانیه، نفسشو نگه داشت.
زیر لب گفت:
– اینجا... صداها کمترن.
کسی جواب نداد.
ولی سکوتش دیگه ترسناک نبود.
فقط ساکت بود.
و اون، برای اولین بار، وسط این همه نبودن، فقط «بود».
از پشت پنجره، اعضا هنوز نگاه میکردن.
جیمین آروم گفت:
– داره گوش میده.
وی : به چی؟
نامی، نگاه از ات برنمیداشت:
– شاید... به خودش.
- ۳.۱k
- ۲۸ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط