=بزارید اولین رابطشون بعد ۱ ماه باشه......
=بزارید اولین رابطشون بعد ۱ ماه باشه......
با حرف یونگی چشم ها تمام سمت اون چرخید......همه با تعجب بهش خیره شده بودن.....اولین بار بود که یونگی خودشو توی این مسائل قاطی می کرد
=بزارید برای رابطه هر دوشون مخصوصا ا/ت آماده بشه
تعجبم از این بود که چجوری یهو پدرش ساکت شد و با حرف یونگی مخالفت نکرد.....فلورا هم همون حرفو زد ولی اونجوری رفت تو گیجش.....
=خودتونم میدونین پدر.....که اگه یهویی با هم رابطه داشته باشن....بدون آمادگی قبلی.....بلایی سر بچه میاد.....
پدرش ساکت شده بود.....حرف یونگی رو قبول کرد.....انگار توی این عمارت فقط حرف یونگی بود که برو داشت......
داشتم از استرس میمردم...اینکه جونگ کوک با سردترین حالت ممکن کنارم نشسته بود....همه چیزو بدتر میکرد......اصن چرا استرس دارم......من که کاری نکردم.....چرا کردم......زدم کلی وسیله گرون قیمت اون اتاقو سر یه تصمیم احمقانه خورد خاکشیر کردم.....
سرم گیج می رفت....دیگه نمی تونستم تحمل کنم......جونگ کوک متوجه حال بدم شد ولی اصن انگار نه انگار که من آدمم کنارش نشستم.....بابا از من بدت میاد باشه ولی آدم که هستم....بی توجه به جونگ کوک دستمو به میز گرفتم و با بدبختی سر پاهام وایسادم.....با بلند شدنم تمام افراد دور میز که در حال غذا کشیدن بودن.....نگاهشون به من دوختن.....تنها کسایی که می تونستم نگرانی رو توی چهره شون بخونم فلورا و جیمین بودن
$خوبی ا/ت؟
+آره خوبم فقط یه ذره سرم گیج میره.....با اجازه من رفع زحمت می کنم.....
فقط دلم می خواست هر چه زودتر از اون میز فاکی دور شم.....دستمو به صندلی گرفتم و آروم آروم به سمت پله ها رفتم.....که صدای جیمین توجهمو جلب کرد
×می خوای بیام کمکت؟
با سردی جواب دادم
+نه....
چرا دروغ بگم.....هنوز از اینکه گولم زده ناراحت بودم.....ولی یجورایی بخشیده بودمش.....جیمین نبود که باید میومد کمکم میکرد.....باید همون کسی که با حال نزار از کنارش بلند شدم کمکم می کرد که اصن نگاهمم نکرد.....مثلا الان دیگه همسرمه.....چی دارم میگم؟.....اصن چرا باید کمکم کنه.....منم مثل تموم اون هرزه هاییم که زیرش بوده.....بعد یه مدت مثل آشغال میندازتم اونور....نباید ازش انتظار عشق و توجه داشته باشم....به زور خودمو به طبقه بالا رسوندم.....همونجور که فلورا گفت به اتاق مشترک خودمو جونگ کوک رفتم.....علاقه ای به دوباره کتک خوردن نداشتم.....با همون لباس ها ولو شدم رو تخت.....انقدر خسته و ضعیف بودم که اصن گرسنگی رو احساس نمی کردم.....فردا روز شروع بدبختی هامه......روزی که باید بجای لباس عروس.....لباس عذا به تن کنم......نه......ا/ت نه.....باید زنده و قوی بمونی....هر وقت دم از مردن زدی یادت باشه هنوز دو نفر اون بیرون منتظر توان.....(خواهرش سویون و مادربزرگش)
توی همین فکر و خیال های لعنتیم بودم که پلکام سنگین شد و با هزار و یک فکر در مورد فردا خوابم برد.........
شرایط برای پارت بعد:
○۱۰۰ کامنت
○۴۰ لایک
ماچ به کلتون=)
با حرف یونگی چشم ها تمام سمت اون چرخید......همه با تعجب بهش خیره شده بودن.....اولین بار بود که یونگی خودشو توی این مسائل قاطی می کرد
=بزارید برای رابطه هر دوشون مخصوصا ا/ت آماده بشه
تعجبم از این بود که چجوری یهو پدرش ساکت شد و با حرف یونگی مخالفت نکرد.....فلورا هم همون حرفو زد ولی اونجوری رفت تو گیجش.....
=خودتونم میدونین پدر.....که اگه یهویی با هم رابطه داشته باشن....بدون آمادگی قبلی.....بلایی سر بچه میاد.....
پدرش ساکت شده بود.....حرف یونگی رو قبول کرد.....انگار توی این عمارت فقط حرف یونگی بود که برو داشت......
داشتم از استرس میمردم...اینکه جونگ کوک با سردترین حالت ممکن کنارم نشسته بود....همه چیزو بدتر میکرد......اصن چرا استرس دارم......من که کاری نکردم.....چرا کردم......زدم کلی وسیله گرون قیمت اون اتاقو سر یه تصمیم احمقانه خورد خاکشیر کردم.....
سرم گیج می رفت....دیگه نمی تونستم تحمل کنم......جونگ کوک متوجه حال بدم شد ولی اصن انگار نه انگار که من آدمم کنارش نشستم.....بابا از من بدت میاد باشه ولی آدم که هستم....بی توجه به جونگ کوک دستمو به میز گرفتم و با بدبختی سر پاهام وایسادم.....با بلند شدنم تمام افراد دور میز که در حال غذا کشیدن بودن.....نگاهشون به من دوختن.....تنها کسایی که می تونستم نگرانی رو توی چهره شون بخونم فلورا و جیمین بودن
$خوبی ا/ت؟
+آره خوبم فقط یه ذره سرم گیج میره.....با اجازه من رفع زحمت می کنم.....
فقط دلم می خواست هر چه زودتر از اون میز فاکی دور شم.....دستمو به صندلی گرفتم و آروم آروم به سمت پله ها رفتم.....که صدای جیمین توجهمو جلب کرد
×می خوای بیام کمکت؟
با سردی جواب دادم
+نه....
چرا دروغ بگم.....هنوز از اینکه گولم زده ناراحت بودم.....ولی یجورایی بخشیده بودمش.....جیمین نبود که باید میومد کمکم میکرد.....باید همون کسی که با حال نزار از کنارش بلند شدم کمکم می کرد که اصن نگاهمم نکرد.....مثلا الان دیگه همسرمه.....چی دارم میگم؟.....اصن چرا باید کمکم کنه.....منم مثل تموم اون هرزه هاییم که زیرش بوده.....بعد یه مدت مثل آشغال میندازتم اونور....نباید ازش انتظار عشق و توجه داشته باشم....به زور خودمو به طبقه بالا رسوندم.....همونجور که فلورا گفت به اتاق مشترک خودمو جونگ کوک رفتم.....علاقه ای به دوباره کتک خوردن نداشتم.....با همون لباس ها ولو شدم رو تخت.....انقدر خسته و ضعیف بودم که اصن گرسنگی رو احساس نمی کردم.....فردا روز شروع بدبختی هامه......روزی که باید بجای لباس عروس.....لباس عذا به تن کنم......نه......ا/ت نه.....باید زنده و قوی بمونی....هر وقت دم از مردن زدی یادت باشه هنوز دو نفر اون بیرون منتظر توان.....(خواهرش سویون و مادربزرگش)
توی همین فکر و خیال های لعنتیم بودم که پلکام سنگین شد و با هزار و یک فکر در مورد فردا خوابم برد.........
شرایط برای پارت بعد:
○۱۰۰ کامنت
○۴۰ لایک
ماچ به کلتون=)
۴۷.۵k
۰۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.