پارت ۶۵
پارت ۶۵
صبح با خوردن پرتو های خورشید توی صورتم.....چشمامو باز کردم....تکونی به خودم دادم.....بلند شدم و روی تخت نشستم تا یه ذره ویندوزم بالا بیاد......به خودم که اومدم و تازه تمام اتفاقات اخیر که برام ری استور شد.....غم و استرس بدی یهو به دلم هجوم آورد....
سرمو و به چپ و راست تکون دادم
+ خیلی خب ا/ت......آروم باش.....مگه زن جونگ کوک شدن چقدر دیگه میتونه بد باشه؟هوم؟تازه کلی سودم داره.....آره بابا فکر بد نکن.....
نگاهی به خودم انداختم که دیشب با همون وضع خوابیده بودم.....
نگاهی به میز کنارم که صبحانه آماده روش بود انداختم.....
یه دستشویی رفتم و اومدم و بعد نشستم از دق دیشب که نتونستم شام بخورم یه دل سیر صبحانه خوردم.....
نگاهی به اطراف کردم.....دقیقا همون اتاق بود با همون وسایل.....انگار نه انگار که اینا ۴ ۵ روز پیش همشون داغون شده بودن......تنها چیزی که اضافه شده بود و نظرم و جلب کرد لباس عروس سفید گوشه اتاق بود.....(عکسش رو گذاشتم)لباس سفید و پف داری بود که روش مروارید های قشنگی کار شده بود.......با آستین های بلند.....
+ولی یه ذره سینش باز نیست؟
ولش کن اصن......به سمت در رفتم و از اتاق بیرون اومدم.....همه از اینور به اونور میرفتن.....هر کسی داشت یه کاری انجام میداد.....حتما برای شب بود......آجوما با دیدنم اومد طرفم اما اینبار برعکس دفعه های قبل با خوش رویی
⊙سلام(لبخند)
+سلام
⊙بهتری؟
+اوهوم
⊙صبحانه خوردی؟
+اوهوم
⊙خیلی خب باشه........برو تو اتاق الان آرایشگرها میان....
+آرایشگر؟
⊙آره دیگه....
+آها خب باشه
با ناامیدی دوباره نیومده در اتاقو باز کردم و داخل اتاق شدم.....روی صندلی نشستم و به صورت و موهای بهم ریختم توی آینه نگاه کردم.....
این وضع می خواد تا کی پیش بره؟!؟
(نویسنده)
ساعت ۶ بعد از ظهر بود.....تقریبا همه چیز آماده بود.....کل عمارت تمیز شده بود و پدر روحانی برای جاری کردن عقد اونها توی سالن اصلی منتظر بود تا مراسم شروع بشه و عروس و داماد بیان......
بعد از کلی ساعت خسته کننده....بالاخره کارشون تموم شد....کنار رفتن تا دخترک نگاهی به خودش بندازه.....
به صورتش توی آینه نگاه کرد.....درسته خیلی طول کشید و مثل ماه شب چهارده شده بود...لنز های رنگیش زیر نور روشن اتاق میدرخشید......زیباتر از هر کس و وقتی شده بود.....اما چه فایده که اینا به خواسته خودش نبود.....شبی که باید بهترین شب زندگیش میبود.....حالا به شب عزاش تبدیل شده بود.....با ناراحتی به صورت زیبای توی آینه نگاه میکرد.....که دستی روی شونه هاش احساس کرد.....توی آینه در کنار خودش صورت فلورا رو هم دید....
$عین ماه شدی عروس خانم.....
لبخند تلخی به حرف فلورا زد که لبخند گل و گشاد فلورا روی لبش ماسیده شد.....
$انقدر ناراحت نباش.....مثلا امشب شب عروسیته.....شبی که فقط تو بین اینهمه جمعیت میدرخشی.....توی ذهنت زیاد بهش پر و بال نده.....فقط بزار همونجوری که سرنوشت برات رقم میزنه پیش بره.....
آهی کشید و جواب داد
+امیدوارم.....
$خیلی خب بلند شد که آقا دوماد منتظرن دست شما رو هر چه زودتر توی دستاش بزارم.....
بلند شد و همراه فلورا به سمت پله ها رفت.....ذهنش درگیر بود اما باید به حرف فلورا گوش میداد و زیاد توی ذهنش بهش پرو بال نمیداد.....
عکس لباس و مدل موی ا/ت اسلاید ۲ و ۳
صبح با خوردن پرتو های خورشید توی صورتم.....چشمامو باز کردم....تکونی به خودم دادم.....بلند شدم و روی تخت نشستم تا یه ذره ویندوزم بالا بیاد......به خودم که اومدم و تازه تمام اتفاقات اخیر که برام ری استور شد.....غم و استرس بدی یهو به دلم هجوم آورد....
سرمو و به چپ و راست تکون دادم
+ خیلی خب ا/ت......آروم باش.....مگه زن جونگ کوک شدن چقدر دیگه میتونه بد باشه؟هوم؟تازه کلی سودم داره.....آره بابا فکر بد نکن.....
نگاهی به خودم انداختم که دیشب با همون وضع خوابیده بودم.....
نگاهی به میز کنارم که صبحانه آماده روش بود انداختم.....
یه دستشویی رفتم و اومدم و بعد نشستم از دق دیشب که نتونستم شام بخورم یه دل سیر صبحانه خوردم.....
نگاهی به اطراف کردم.....دقیقا همون اتاق بود با همون وسایل.....انگار نه انگار که اینا ۴ ۵ روز پیش همشون داغون شده بودن......تنها چیزی که اضافه شده بود و نظرم و جلب کرد لباس عروس سفید گوشه اتاق بود.....(عکسش رو گذاشتم)لباس سفید و پف داری بود که روش مروارید های قشنگی کار شده بود.......با آستین های بلند.....
+ولی یه ذره سینش باز نیست؟
ولش کن اصن......به سمت در رفتم و از اتاق بیرون اومدم.....همه از اینور به اونور میرفتن.....هر کسی داشت یه کاری انجام میداد.....حتما برای شب بود......آجوما با دیدنم اومد طرفم اما اینبار برعکس دفعه های قبل با خوش رویی
⊙سلام(لبخند)
+سلام
⊙بهتری؟
+اوهوم
⊙صبحانه خوردی؟
+اوهوم
⊙خیلی خب باشه........برو تو اتاق الان آرایشگرها میان....
+آرایشگر؟
⊙آره دیگه....
+آها خب باشه
با ناامیدی دوباره نیومده در اتاقو باز کردم و داخل اتاق شدم.....روی صندلی نشستم و به صورت و موهای بهم ریختم توی آینه نگاه کردم.....
این وضع می خواد تا کی پیش بره؟!؟
(نویسنده)
ساعت ۶ بعد از ظهر بود.....تقریبا همه چیز آماده بود.....کل عمارت تمیز شده بود و پدر روحانی برای جاری کردن عقد اونها توی سالن اصلی منتظر بود تا مراسم شروع بشه و عروس و داماد بیان......
بعد از کلی ساعت خسته کننده....بالاخره کارشون تموم شد....کنار رفتن تا دخترک نگاهی به خودش بندازه.....
به صورتش توی آینه نگاه کرد.....درسته خیلی طول کشید و مثل ماه شب چهارده شده بود...لنز های رنگیش زیر نور روشن اتاق میدرخشید......زیباتر از هر کس و وقتی شده بود.....اما چه فایده که اینا به خواسته خودش نبود.....شبی که باید بهترین شب زندگیش میبود.....حالا به شب عزاش تبدیل شده بود.....با ناراحتی به صورت زیبای توی آینه نگاه میکرد.....که دستی روی شونه هاش احساس کرد.....توی آینه در کنار خودش صورت فلورا رو هم دید....
$عین ماه شدی عروس خانم.....
لبخند تلخی به حرف فلورا زد که لبخند گل و گشاد فلورا روی لبش ماسیده شد.....
$انقدر ناراحت نباش.....مثلا امشب شب عروسیته.....شبی که فقط تو بین اینهمه جمعیت میدرخشی.....توی ذهنت زیاد بهش پر و بال نده.....فقط بزار همونجوری که سرنوشت برات رقم میزنه پیش بره.....
آهی کشید و جواب داد
+امیدوارم.....
$خیلی خب بلند شد که آقا دوماد منتظرن دست شما رو هر چه زودتر توی دستاش بزارم.....
بلند شد و همراه فلورا به سمت پله ها رفت.....ذهنش درگیر بود اما باید به حرف فلورا گوش میداد و زیاد توی ذهنش بهش پرو بال نمیداد.....
عکس لباس و مدل موی ا/ت اسلاید ۲ و ۳
۵۲.۹k
۰۹ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.