زندگیه جهنمی ( پارته چهار )
زندگیه جهنمی ( پارته چهار )
وقتی تموم شد ظرفا رو بردم و مشغوله شستن شدم خواهرمم داش خونه رو تمیز میکرد اونم با جدیته کامله کامل حدودایه شیشه عصر کارش تموم شد و بدونه هیچ حرفی رفت تویه اتاقش
ویو: ایمی
وقتی کارام تموم شد حسابی خسته شده بودم رفتم تویه اتاق میخواستم یکم استراحت کنم ولی اول باید وسایلمو جمع میکردم اگه میشستم قطعا خوابم میبرد.
تند تند وسایلو برداشتم و چیندمشون تو چمدونه کوچیکی و گذاشتمش کناره در.
از شدت خستگی نایه راه رفتن نداشتم به دیوار تکیه دادم و کم کم سر خوردم پایین و رو زمین نشستم مغزم قشنگ گیج بود سرم و رو زانوهام گذاشتم که تو یه چشم بهم زدن خوابم برد.
یهو با استرس این که دیر کرده باشم از خواب پریدم و با عجله دنباله ساعت میگشتم ساعته شیش بود با عجله وسایلمو برداشتم ولی چون همه خواب بودن یواش یواش از خونه زدم بیرون انقدر گیج بودم اقن یادم رفت میشه تاکسی گرفت و تا همونجا بدو بدو کردم اونم با سرعته نور وقتی رسیدم ساعت شیش و نیم بود پشمام من نصفه توکیو رو تویه نیم ساعت امده بودم جلویه یه عمرات خیلی بزرگ ایستاده بودم که با سنگ هایه سفید و طلایی پوشیده بودنش وقتی زنگ زدم در به صورته خودکار باز شد و رفتم داخل که یکی چمدونمو از گرفت و رفت خواستم برم دنبالش ولی بیخیال شدم رفتم جلو تر و وارده خونه شدم داشتم نگاه میکردم که چشمم به سقف خورد کنده کاریاش خیلی ظریف و قشنگ بود رو به روم یه پلکانه بزرگ بود با حدوده هفتاد تا پله با عرضه...
با ارزه دوازده متر و یه فرش با عرضه ده متر و رنگ قرمز که کناره هاش طلایی بود روشو پوشیده بود جنسه پله ها از سنگه مر مر بود.
همینطور سرمو میچرخوندم و پشتم به پله ها بود با شنیدن پله ها که یکی ازشون پایین نیومد سریع چاقو رو از کفشم بیرون کشیدم و برگشتم سمته پله ها و پرتش کردم سمتش.
لعنتی دقیقا از کناره گردنش رد شد و چسبید به نرده هایه پله.
اون پسر برگشت و نکاهی به چاقو کرد.
ریندو: نه خوشم امد
هم سرعتت بالاس
هم دقتت
هم واکنشات
حواستم که هس
بگو پس چرا قبولت کردن
وقتی تموم شد ظرفا رو بردم و مشغوله شستن شدم خواهرمم داش خونه رو تمیز میکرد اونم با جدیته کامله کامل حدودایه شیشه عصر کارش تموم شد و بدونه هیچ حرفی رفت تویه اتاقش
ویو: ایمی
وقتی کارام تموم شد حسابی خسته شده بودم رفتم تویه اتاق میخواستم یکم استراحت کنم ولی اول باید وسایلمو جمع میکردم اگه میشستم قطعا خوابم میبرد.
تند تند وسایلو برداشتم و چیندمشون تو چمدونه کوچیکی و گذاشتمش کناره در.
از شدت خستگی نایه راه رفتن نداشتم به دیوار تکیه دادم و کم کم سر خوردم پایین و رو زمین نشستم مغزم قشنگ گیج بود سرم و رو زانوهام گذاشتم که تو یه چشم بهم زدن خوابم برد.
یهو با استرس این که دیر کرده باشم از خواب پریدم و با عجله دنباله ساعت میگشتم ساعته شیش بود با عجله وسایلمو برداشتم ولی چون همه خواب بودن یواش یواش از خونه زدم بیرون انقدر گیج بودم اقن یادم رفت میشه تاکسی گرفت و تا همونجا بدو بدو کردم اونم با سرعته نور وقتی رسیدم ساعت شیش و نیم بود پشمام من نصفه توکیو رو تویه نیم ساعت امده بودم جلویه یه عمرات خیلی بزرگ ایستاده بودم که با سنگ هایه سفید و طلایی پوشیده بودنش وقتی زنگ زدم در به صورته خودکار باز شد و رفتم داخل که یکی چمدونمو از گرفت و رفت خواستم برم دنبالش ولی بیخیال شدم رفتم جلو تر و وارده خونه شدم داشتم نگاه میکردم که چشمم به سقف خورد کنده کاریاش خیلی ظریف و قشنگ بود رو به روم یه پلکانه بزرگ بود با حدوده هفتاد تا پله با عرضه...
با ارزه دوازده متر و یه فرش با عرضه ده متر و رنگ قرمز که کناره هاش طلایی بود روشو پوشیده بود جنسه پله ها از سنگه مر مر بود.
همینطور سرمو میچرخوندم و پشتم به پله ها بود با شنیدن پله ها که یکی ازشون پایین نیومد سریع چاقو رو از کفشم بیرون کشیدم و برگشتم سمته پله ها و پرتش کردم سمتش.
لعنتی دقیقا از کناره گردنش رد شد و چسبید به نرده هایه پله.
اون پسر برگشت و نکاهی به چاقو کرد.
ریندو: نه خوشم امد
هم سرعتت بالاس
هم دقتت
هم واکنشات
حواستم که هس
بگو پس چرا قبولت کردن
۳.۲k
۰۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.