فقط کمی گرم تر (پارته یک)
فقط کمی گرم تر (پارته یک)
به سقف خیره بودم حوصلم سر رفته بود اما نمیخواستم چویا رو اذیت کنم چون خواب بود بیخیال شدم و چشمام رو بستم که کم کم خوابم برد چشمام رو که باز کردم نمیتونستم تشخیص بدم خوابم یا نه رفتم جلویه اینه و به خودم خیره شدم همون لباس و بانداژایه همیشگی رفتم سمته اتاق تا ببینم چویا هست یا نه اما هیچ اثری ازش دیده نمیشد گوشیم رو برداشتم تا ساعت رو نگاه کنم ولی زمان رو نزده بود هرچی هم دنباله ساعت گشتم پیدا نکردم پی فهمیدم که یه خوابه حتما با بیخیالی رفتم بیرون سرم تو گوشی بود که چشمم به تقویمم خورد وقتی خوندم درست دو سال از زمانه نا جلو تر بود هوا سرد بود و دستم رو تو جیبم بردم اما سردیه یه فلز دوره انگشتم باعث شد دستمو بیرون بیارم و بهش نگاهی بندازم.
شت...
اون حلقه یه ا.. ازدواج بود
با عجله رفتم تویه گالریم و با عکسایه منو چویا واقعا شوکه شدم چه طور ممکن بود همینطور به عکسا خیره بودم که رسیدم اژانس به خاطره شوکه زیادم حال نداشتم طبق معمول رو مخه بقیه برم پس تو سکوت پشته میز نشستم و مشغوله کارام شدم که همه با تعجب بهم خیره شدن و نفسه راحتی کشیدن انگار از زندان ازاد شده بودن وسطایه تایم بود که در باز شد با تعجب برگشتم سمت
ول ورلاین؟
تو اینجا چه غلطی میکنی ها
کنکیدا: هعی دازای تو اینو میشناسی
دست به سینه رفتم و رو به رویه پل ورلاین ایستادم از اینجایی که این یه خواب بود هیچ ترسی ازش نداشتم
متسفانه ایشون رو میشناسم
پل ورلاین: چرا لج میکنی دازای بیا بریم یکم راه بریم
من قبلانم اونو دیدم وقتی تازه از مفیا امده بودم بیرون تو ران اژانس دیدمش...
نمیدونم چه علاقه ای داشت تا از چویا بد بگه اما...
به سقف خیره بودم حوصلم سر رفته بود اما نمیخواستم چویا رو اذیت کنم چون خواب بود بیخیال شدم و چشمام رو بستم که کم کم خوابم برد چشمام رو که باز کردم نمیتونستم تشخیص بدم خوابم یا نه رفتم جلویه اینه و به خودم خیره شدم همون لباس و بانداژایه همیشگی رفتم سمته اتاق تا ببینم چویا هست یا نه اما هیچ اثری ازش دیده نمیشد گوشیم رو برداشتم تا ساعت رو نگاه کنم ولی زمان رو نزده بود هرچی هم دنباله ساعت گشتم پیدا نکردم پی فهمیدم که یه خوابه حتما با بیخیالی رفتم بیرون سرم تو گوشی بود که چشمم به تقویمم خورد وقتی خوندم درست دو سال از زمانه نا جلو تر بود هوا سرد بود و دستم رو تو جیبم بردم اما سردیه یه فلز دوره انگشتم باعث شد دستمو بیرون بیارم و بهش نگاهی بندازم.
شت...
اون حلقه یه ا.. ازدواج بود
با عجله رفتم تویه گالریم و با عکسایه منو چویا واقعا شوکه شدم چه طور ممکن بود همینطور به عکسا خیره بودم که رسیدم اژانس به خاطره شوکه زیادم حال نداشتم طبق معمول رو مخه بقیه برم پس تو سکوت پشته میز نشستم و مشغوله کارام شدم که همه با تعجب بهم خیره شدن و نفسه راحتی کشیدن انگار از زندان ازاد شده بودن وسطایه تایم بود که در باز شد با تعجب برگشتم سمت
ول ورلاین؟
تو اینجا چه غلطی میکنی ها
کنکیدا: هعی دازای تو اینو میشناسی
دست به سینه رفتم و رو به رویه پل ورلاین ایستادم از اینجایی که این یه خواب بود هیچ ترسی ازش نداشتم
متسفانه ایشون رو میشناسم
پل ورلاین: چرا لج میکنی دازای بیا بریم یکم راه بریم
من قبلانم اونو دیدم وقتی تازه از مفیا امده بودم بیرون تو ران اژانس دیدمش...
نمیدونم چه علاقه ای داشت تا از چویا بد بگه اما...
۴.۰k
۰۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.