part11💕🐈
part11💕🐈
یونگی«فردا بعد از صبحانه هروقت گفتم میای..اونموقع بهت میگم
سرم رو پایین انداختم و خارج شدم،اشکامو پاک کردم و به سمت اتاق راهی شدم،دوش گرفتم و کارهامو انجام دادمو سرم رو روی بالش گذاشتم،طولی نکشید که خوابم برد ..
[صبح]
بعد از انجام کارها و چیدن میز صبحانه بالاخره اومد
یونگی«هایون..بعد از صبحانه توی اتاقم منتظرتم
همه داشتن با نگاهاشون میخوردنم..
[ᵃᶠᵗᵉʳ¹⁵ᵐⁱⁿ]
در زدم و وارد شدم..پشتش به من بود و داشت بیرون رو نگاه میکرد..
هایون«چی..شده.؟
یونگی«بالاخره همسر دار میشی.. و..
ادامه حرفش با به صدا دراومدن در قطع شد..چی.؟ هورارااررنزمیمیمی..کوکییی
ولی خب..بدون نگاه به من سمت یونگی رفت و چیزی رو دم گوشش زمزمه کرد.. و بازهم یونگی عصبی..جونگکوک چشمکی نثارم کرد و رفت.. چیشده.؟
یونگی«¹ هفته دیگه ازدواج میکنیم،خانوادت هم خبردارن!
هایون«چی.؟ خانوادم.؟ ازدواج.؟ حالت خوبه.؟
یونگی«اره،،حالم خوبه..دیشب به خانوادت زنگ زدم و خب یجورایی راضیشون کردم که واسه شنبه بیان و عروسی کنیم!
هایون«ا.اما..
یونگی«بروبیرون
بغضم شکست و اروم گریه کردم..تعادلم رو از دست دادم و روی زمین افتادم..چشمام تار میدید و هق هق میکردم..یعنی چی.؟ اروم توی بغل یکی فرو رفتم و سرم نوازش میشد..نمیدونم چی شد که از حال رفتم و همهچیز سیاه شد!
[شب]
اروم چشمام رو باز کردم و نگاهی به ساعت انداختم.. ¹⁰ شب بود.؟
یونگی«فردا بعد از صبحانه هروقت گفتم میای..اونموقع بهت میگم
سرم رو پایین انداختم و خارج شدم،اشکامو پاک کردم و به سمت اتاق راهی شدم،دوش گرفتم و کارهامو انجام دادمو سرم رو روی بالش گذاشتم،طولی نکشید که خوابم برد ..
[صبح]
بعد از انجام کارها و چیدن میز صبحانه بالاخره اومد
یونگی«هایون..بعد از صبحانه توی اتاقم منتظرتم
همه داشتن با نگاهاشون میخوردنم..
[ᵃᶠᵗᵉʳ¹⁵ᵐⁱⁿ]
در زدم و وارد شدم..پشتش به من بود و داشت بیرون رو نگاه میکرد..
هایون«چی..شده.؟
یونگی«بالاخره همسر دار میشی.. و..
ادامه حرفش با به صدا دراومدن در قطع شد..چی.؟ هورارااررنزمیمیمی..کوکییی
ولی خب..بدون نگاه به من سمت یونگی رفت و چیزی رو دم گوشش زمزمه کرد.. و بازهم یونگی عصبی..جونگکوک چشمکی نثارم کرد و رفت.. چیشده.؟
یونگی«¹ هفته دیگه ازدواج میکنیم،خانوادت هم خبردارن!
هایون«چی.؟ خانوادم.؟ ازدواج.؟ حالت خوبه.؟
یونگی«اره،،حالم خوبه..دیشب به خانوادت زنگ زدم و خب یجورایی راضیشون کردم که واسه شنبه بیان و عروسی کنیم!
هایون«ا.اما..
یونگی«بروبیرون
بغضم شکست و اروم گریه کردم..تعادلم رو از دست دادم و روی زمین افتادم..چشمام تار میدید و هق هق میکردم..یعنی چی.؟ اروم توی بغل یکی فرو رفتم و سرم نوازش میشد..نمیدونم چی شد که از حال رفتم و همهچیز سیاه شد!
[شب]
اروم چشمام رو باز کردم و نگاهی به ساعت انداختم.. ¹⁰ شب بود.؟
۴.۹k
۲۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.