part47
part47
ویو ات
انقد با عجله رفتیم که وقتی شب رسیدیم از خسته گی خوابم برد
اجوما:دخترم بیدار شو شام حاضره
ات:باشه تهیونگ نیومده
اجوما:نه خیرم نیومده
دستو صورتمو شستم و رفتم نشستم سلگی و م/ک نشسته بودن و غذا می خوردن منم وقتی یه کمی سوشی خوردم حالم بهم خورد زود بلند شدم و رفتم سمته دسشویی
اجوما:خوبی دخترم
ات:یلحظه صبر کن مادر الان میام
از دسشویی اومدم بیرون اجوما منتظرم بود
اجوما:چیشده دکتر خبر کنم
ات:نه نمیخواد میرم یخورده بخوابم بخاطره اینکه ماشین زده شدم حالم خوب نیست
رفتم رویه تخت دراز کشیدم من دو ماهه که پریودی نشدم یعنی حاملم کم کم چشمام بخواب رفتن
با نوازش کردنه موهام بیدار شدم که تهیونگ کنارم نشسته بود و موهامو نوازش میکرد
تهیونگ : ات پاشو بریم دکتر
ات : نه نمیخواد خوبم
رویه تخت نشستم
تهیونگ : اما اجوما گفت که حالت خوب نیست
ات : نه خوبم تو غذا خوردی
تهیونگ : اره تو نخوردی میدونم الان اجوما میاد و غذا میاره و میخوری
اجوما : میشه بیام
تهیونگ : بله میتونی بیا
اجوما اومد وظرفه غذا رو رویه میز گذاشت
ات : نه اشتها ندارم
تهیونگ : نه نمیشه باید بخوری
تهیونگ کنارم نشسته بود و همیه غذا رو به خوردم داد
وقتی غذا رو خوردم رفتم رویه تخت دراز کشیدم تهیونگ رفت لباساشو عوض کرد و اومد کنارم دراز کشید منو تویه بغلش گرفت نفسام به گردنش میخورد دیگه خوابم برد
ادامه دارد۔۔۔۔۔
ویو ات
انقد با عجله رفتیم که وقتی شب رسیدیم از خسته گی خوابم برد
اجوما:دخترم بیدار شو شام حاضره
ات:باشه تهیونگ نیومده
اجوما:نه خیرم نیومده
دستو صورتمو شستم و رفتم نشستم سلگی و م/ک نشسته بودن و غذا می خوردن منم وقتی یه کمی سوشی خوردم حالم بهم خورد زود بلند شدم و رفتم سمته دسشویی
اجوما:خوبی دخترم
ات:یلحظه صبر کن مادر الان میام
از دسشویی اومدم بیرون اجوما منتظرم بود
اجوما:چیشده دکتر خبر کنم
ات:نه نمیخواد میرم یخورده بخوابم بخاطره اینکه ماشین زده شدم حالم خوب نیست
رفتم رویه تخت دراز کشیدم من دو ماهه که پریودی نشدم یعنی حاملم کم کم چشمام بخواب رفتن
با نوازش کردنه موهام بیدار شدم که تهیونگ کنارم نشسته بود و موهامو نوازش میکرد
تهیونگ : ات پاشو بریم دکتر
ات : نه نمیخواد خوبم
رویه تخت نشستم
تهیونگ : اما اجوما گفت که حالت خوب نیست
ات : نه خوبم تو غذا خوردی
تهیونگ : اره تو نخوردی میدونم الان اجوما میاد و غذا میاره و میخوری
اجوما : میشه بیام
تهیونگ : بله میتونی بیا
اجوما اومد وظرفه غذا رو رویه میز گذاشت
ات : نه اشتها ندارم
تهیونگ : نه نمیشه باید بخوری
تهیونگ کنارم نشسته بود و همیه غذا رو به خوردم داد
وقتی غذا رو خوردم رفتم رویه تخت دراز کشیدم تهیونگ رفت لباساشو عوض کرد و اومد کنارم دراز کشید منو تویه بغلش گرفت نفسام به گردنش میخورد دیگه خوابم برد
ادامه دارد۔۔۔۔۔
۱۱.۶k
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.