part 45
part 45
ویو رسیدن روستا
تهیونگ:اینجا دیگه کجاست خونیه کیه
ات: بیا
رفتیم وارده حیاط شدیم و صدا زدم مادر بزرگ
تهیونگ:چیکار میکنی خونه مردم داد میزنی
ات:تهیونگ اینجا خونه خالیه مادرمه و من بهش میگم مادر بزرگ
م/ت:خوش اومدی دخترم
ات:مادر بزرگ(بغل کردنه مادر بزرگ)
ات:معرفی میکنم تهیونگ همسرم تهیونگ مادر بزرگ
تهیونگ : سلام(سرد)
م/ت:بیای تو دخترم
رفتیم تویه خونه و یکمی نشستیم که مادر بزرگ گفت برید استراحت کنید ما هم رفتیم تویه اوتاق
تهیونگ:ات من اینجا نمیمونم خیلی کوچیکه
ات:تهیونگ نگو زشته
تهیونگ:اوف باشه بیا بغلم یکمی بخوابیم
ات:حتما
رفتم و سرمو گذاشتم رویه سینش و کم کم خوابم برد
با صدایه مادر بزرگ بیدار شدم
م/ت:پاشین شام حاضره
ات:باشه (با صدایه بلند )
ات:تهیونگ پاشو شام بخوریم
تهیونگ:وای مگه ساعت چنده (خابالو)
ات:پاشو دیگه
من رفتم دستو صرتمو شستم
مادر بزرگ شامو اماده کرده بود من هم نشستم شروع به خوردنه بعد از چند دقیقه تهیونگ هم اومد و نشست ما رویه زمین مینشستیم و غذا میخوردیم
تهیونگ:راستش مادر بزرگ صندلی ندارین
اول خندید بعدش
م/ت: نه
ات:تهیونگ زشته
تهیونگ:خوب چیکار کنم
یکی زدم با ارنج به دسته تهیونگ
غذا خوردیم و مادر بزرگ میخواست بره که یه سری به بیرون بزنه
ات:مادر بزرگ من میرم تو نرو خسته شدی من میرم
م/ت:اما دخترم خترناکه
ات:نه نیست چون تهیونگ باهام میاد
تهیونگ: نه من خستم
ات:تهیونگ(عصبی)
تهیونگ:باشه اومد
وقتی رفتیم به همه جا سر زدیم
تهیونگ:ات ببین از اون طرف چی میاد
ات:من نمیترسم
تهیونگ:ای بابا خیلی فرق کردیا
ات:ماهم اینیم دیگه
که یوهویی پارصه یه سگ اومد منم از ترس پریدم بغلش گفتم میترسممممم تهیونگ اول خندید و گفت دید ترسیدی
ات:میشه دیگه بریم
تهیونگ :باشه بریم
وقتی رفتیم خونه مادر بزرگ خواب بود ما هم رفیتم اوتاق
تهیونگ:عشقم نمیخواد بچه دار شه
ات:نه خیرم اینجا نمیشه
تهیونگ:مگه اینحا چشه
ات:نه خیرم نمیشه
تهیونگ دستمو گرفت و به سمته خودش کشوند سفت بغلم کرده بود
ات:تهیونگ دارم خفه میشم
تهیونگ:نه نمیشی بخواب
ات:اوففففف باشه کم کم خوابم برد
ادامه دارد
ویو رسیدن روستا
تهیونگ:اینجا دیگه کجاست خونیه کیه
ات: بیا
رفتیم وارده حیاط شدیم و صدا زدم مادر بزرگ
تهیونگ:چیکار میکنی خونه مردم داد میزنی
ات:تهیونگ اینجا خونه خالیه مادرمه و من بهش میگم مادر بزرگ
م/ت:خوش اومدی دخترم
ات:مادر بزرگ(بغل کردنه مادر بزرگ)
ات:معرفی میکنم تهیونگ همسرم تهیونگ مادر بزرگ
تهیونگ : سلام(سرد)
م/ت:بیای تو دخترم
رفتیم تویه خونه و یکمی نشستیم که مادر بزرگ گفت برید استراحت کنید ما هم رفتیم تویه اوتاق
تهیونگ:ات من اینجا نمیمونم خیلی کوچیکه
ات:تهیونگ نگو زشته
تهیونگ:اوف باشه بیا بغلم یکمی بخوابیم
ات:حتما
رفتم و سرمو گذاشتم رویه سینش و کم کم خوابم برد
با صدایه مادر بزرگ بیدار شدم
م/ت:پاشین شام حاضره
ات:باشه (با صدایه بلند )
ات:تهیونگ پاشو شام بخوریم
تهیونگ:وای مگه ساعت چنده (خابالو)
ات:پاشو دیگه
من رفتم دستو صرتمو شستم
مادر بزرگ شامو اماده کرده بود من هم نشستم شروع به خوردنه بعد از چند دقیقه تهیونگ هم اومد و نشست ما رویه زمین مینشستیم و غذا میخوردیم
تهیونگ:راستش مادر بزرگ صندلی ندارین
اول خندید بعدش
م/ت: نه
ات:تهیونگ زشته
تهیونگ:خوب چیکار کنم
یکی زدم با ارنج به دسته تهیونگ
غذا خوردیم و مادر بزرگ میخواست بره که یه سری به بیرون بزنه
ات:مادر بزرگ من میرم تو نرو خسته شدی من میرم
م/ت:اما دخترم خترناکه
ات:نه نیست چون تهیونگ باهام میاد
تهیونگ: نه من خستم
ات:تهیونگ(عصبی)
تهیونگ:باشه اومد
وقتی رفتیم به همه جا سر زدیم
تهیونگ:ات ببین از اون طرف چی میاد
ات:من نمیترسم
تهیونگ:ای بابا خیلی فرق کردیا
ات:ماهم اینیم دیگه
که یوهویی پارصه یه سگ اومد منم از ترس پریدم بغلش گفتم میترسممممم تهیونگ اول خندید و گفت دید ترسیدی
ات:میشه دیگه بریم
تهیونگ :باشه بریم
وقتی رفتیم خونه مادر بزرگ خواب بود ما هم رفیتم اوتاق
تهیونگ:عشقم نمیخواد بچه دار شه
ات:نه خیرم اینجا نمیشه
تهیونگ:مگه اینحا چشه
ات:نه خیرم نمیشه
تهیونگ دستمو گرفت و به سمته خودش کشوند سفت بغلم کرده بود
ات:تهیونگ دارم خفه میشم
تهیونگ:نه نمیشی بخواب
ات:اوففففف باشه کم کم خوابم برد
ادامه دارد
۸.۲k
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.