Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
ₚₐᵣₜ⁷¹
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
ا/ت: چیکار داری میکنی؟با این کارات میخوای به همه بفهمونی بین منو تو چی هست؟!.
محکم و خشدار گفت:
تهیونگ: عمه ت اینجاست.
یهو مات ایستادم، پس حالش بیشتر بخاطر اینه.....عصبی تر گفت:
تهیونگ: وای به حالت اگه اجازه بدی حرف اضافه بزنه،اومده به خیال خودش تو رو ببره تو همون خونه خرابه اش.
حس کردم اشتباه شنیدم.
ا/ت: عمه م اومده منو ببره خونه خودش؟!.
اخطار آمیز صدام زد:
تهیونگ: ا/ت!!
لبخندی که روی لبم جون گرفته بود رو دید،قدمی که ازم دور بود رو نزدیک تر شد و با کج خندی گفت:
تهیونگ: خوشحال شدی که بعد از این همه مدت به غرورش تلنگر زدم بیاد دنبالت؟!.
دستم رو کشیدم تا ازش دور بشم،منو به طرف خورش کشید و با نامردی دستاشو دور کمرم حلقه زد.
چشمام درشت شده بود:
ا/ت: چیکار میکنی تهیونگ؟!.
با تقلا خواستم ازش فاصله بگیرم:
ا/ت: ولم کن، ممکنه همونی ببینه.
بی توجه به تقلا هام توی صورتم خیره شد.
سرش رو آروم کنار گوشم برد و آروم گفت:
تهیونگ: خوشحال شدی عمه ت اومده دنبالت؟!.
ا/ت: بهت میگم ولم کن، یه وقت همونی از پشت پنجره می بینتمون.
تهیونگ: کی بود رسوندت؟!.
تهیونگ: واسه چی با مردای غریبه میای؟!.
ا/ت: بهت گفتم صاحب کارم بود.
یک آن توی صورتم نعره بلندی زد:
تهیونگ: اونم غریبه ست، تو غلط میکنی باهاش اومدی.
ا/ت: تهیونگ!!!
صدام لرزید و با تعجب بهش زل زدم که دوباره داد زد:
تهیونگ: چرا این وقت شب اومدی خونه؟!.
با صدای باز شدنِ درِ هال نفسم بند اومد. ما توی تاریکی ايستاده بودیم و درست واضح نبود که دستای تهیونگ منو در بر گرفتن،
اما سریع از ميون دستاش خودم رو بیرون کشیدم.
چشمای عصبی تهیونگ هنوز روی من ثابت بودن که صدای همونی رو از پشت سرمون شنيدم:
همونی: چه خبره تهیونگ؟ چی شده؟!.
تهیونگ جواب همونی رو نداد، حتی نگاهش رو هم از من نگرفت.
انگشتش رو مقابلم بالا گرفت و محکم گفت:
تهیونگ: دیگه از فردا نمیری سرکار، زنگ میزنی میگی نمیام.
من که میدونم این بحث رو عمداً پیش کشیده تا به عمه بفهمونه اون اینجا برای خودش حکومتی داره که هیچ کس نمیتونه سرنگونش کنه، حتی فهمیدنِ عمه از این ماجرا نمیتونه روند زندگیش و برنامه هاش رو تغییر بده.
همونی که گفت:
همونی : یعنی چی؟ پرسیدم اینجا چه خبره؟!.
برگشتم به طرفش و اونقدر عصبی بودم که بی مقدمه و با جسارت گفتم:
ا/ت: نمیدونم همونی میشه از نوه تون بپرسید چی از جون من میخواد؟اصلاً اون به چه حقی تو کارای من دخالت میکنه؟ به اون چه ربطی داره که بهم میگه سرکار نرم یا کی بیام؟ من اینجا باید به کسی جواب بدم همونی ؟ چون شوهرم مُرده آمار رفت و آمدم رو باید گزارش بدم؟!.
ₚₐᵣₜ⁷¹
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
ا/ت: چیکار داری میکنی؟با این کارات میخوای به همه بفهمونی بین منو تو چی هست؟!.
محکم و خشدار گفت:
تهیونگ: عمه ت اینجاست.
یهو مات ایستادم، پس حالش بیشتر بخاطر اینه.....عصبی تر گفت:
تهیونگ: وای به حالت اگه اجازه بدی حرف اضافه بزنه،اومده به خیال خودش تو رو ببره تو همون خونه خرابه اش.
حس کردم اشتباه شنیدم.
ا/ت: عمه م اومده منو ببره خونه خودش؟!.
اخطار آمیز صدام زد:
تهیونگ: ا/ت!!
لبخندی که روی لبم جون گرفته بود رو دید،قدمی که ازم دور بود رو نزدیک تر شد و با کج خندی گفت:
تهیونگ: خوشحال شدی که بعد از این همه مدت به غرورش تلنگر زدم بیاد دنبالت؟!.
دستم رو کشیدم تا ازش دور بشم،منو به طرف خورش کشید و با نامردی دستاشو دور کمرم حلقه زد.
چشمام درشت شده بود:
ا/ت: چیکار میکنی تهیونگ؟!.
با تقلا خواستم ازش فاصله بگیرم:
ا/ت: ولم کن، ممکنه همونی ببینه.
بی توجه به تقلا هام توی صورتم خیره شد.
سرش رو آروم کنار گوشم برد و آروم گفت:
تهیونگ: خوشحال شدی عمه ت اومده دنبالت؟!.
ا/ت: بهت میگم ولم کن، یه وقت همونی از پشت پنجره می بینتمون.
تهیونگ: کی بود رسوندت؟!.
تهیونگ: واسه چی با مردای غریبه میای؟!.
ا/ت: بهت گفتم صاحب کارم بود.
یک آن توی صورتم نعره بلندی زد:
تهیونگ: اونم غریبه ست، تو غلط میکنی باهاش اومدی.
ا/ت: تهیونگ!!!
صدام لرزید و با تعجب بهش زل زدم که دوباره داد زد:
تهیونگ: چرا این وقت شب اومدی خونه؟!.
با صدای باز شدنِ درِ هال نفسم بند اومد. ما توی تاریکی ايستاده بودیم و درست واضح نبود که دستای تهیونگ منو در بر گرفتن،
اما سریع از ميون دستاش خودم رو بیرون کشیدم.
چشمای عصبی تهیونگ هنوز روی من ثابت بودن که صدای همونی رو از پشت سرمون شنيدم:
همونی: چه خبره تهیونگ؟ چی شده؟!.
تهیونگ جواب همونی رو نداد، حتی نگاهش رو هم از من نگرفت.
انگشتش رو مقابلم بالا گرفت و محکم گفت:
تهیونگ: دیگه از فردا نمیری سرکار، زنگ میزنی میگی نمیام.
من که میدونم این بحث رو عمداً پیش کشیده تا به عمه بفهمونه اون اینجا برای خودش حکومتی داره که هیچ کس نمیتونه سرنگونش کنه، حتی فهمیدنِ عمه از این ماجرا نمیتونه روند زندگیش و برنامه هاش رو تغییر بده.
همونی که گفت:
همونی : یعنی چی؟ پرسیدم اینجا چه خبره؟!.
برگشتم به طرفش و اونقدر عصبی بودم که بی مقدمه و با جسارت گفتم:
ا/ت: نمیدونم همونی میشه از نوه تون بپرسید چی از جون من میخواد؟اصلاً اون به چه حقی تو کارای من دخالت میکنه؟ به اون چه ربطی داره که بهم میگه سرکار نرم یا کی بیام؟ من اینجا باید به کسی جواب بدم همونی ؟ چون شوهرم مُرده آمار رفت و آمدم رو باید گزارش بدم؟!.
۷.۴k
۱۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.