۴۰
#۴۰
خمیازه ایی کشیدم و از جا بلند شدم..
آوا داشت بافتنی میکرد..
-آوا؟!
سرشو بالا اورد و با لبخند نگام کرد..
خم شدم روی زمین کش موهمو برداشتم موهامو بالا سرم محکم بستم..
-همیشه وقتی من نیستم حتما باید یکیتون کم بشه؟!..آریا کو؟
آریا-نترس کم نشده!
سرچرخوندم..لبخندی روی لبم نقش بست..پشت سرم روی زمین نشسته بود..
-هواسم نبود..ندیدمت!
چشاش نم داشت..
نگاهی به آوا و نگاهی به آریا انداختم..
لب زدم..
-گریه کردی؟!
با کف دست به دوتا چشماش کشید..از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت..
آوا-وا..چرا همچین کرد؟
-نمیدونم..
از جا بلند شدم..دمپاییمو پام کردم..
آوا-تو دیگه کجا؟!
-تو بپا میلو خراب نزنی..دوتا زیر دوتا رو..حواست پرت نشه..
خندید..
آوا-نچ..چهار تا زیر..چهار تا روهه..
از اتاق زدم بیرون..
به اطراف نگاهی انداختم..
نبود..
سمت اتاقش رفتم..
نیم تنمو داخل کردم..
نبود!
اخم کردم..
کجا رفت؟
از پله ها سمت پایین رفتم..
توی سالن پایین هم نبود..
وارد حیاط شدم..
با دیدنش نفس راحتی کشیدم..
ولی نمیدونم چرا دلم شور میزد..
به درختی تکیه داده بودو به آسمون نگاه میکرد..
خورشید در حال غروب بود ولی چون زمستونه هوا رو به تاریکی میرفت..
سمت آریا رفتم..
-اینجا تنهایی چیکار میکنی؟!
تکیشو از درخت کاج برداشت..
به صورتش دقیق شدم..
خیس بود..
-چرا گریه میکنی؟!
پوزخند صدا داری زد و دوباره تکیشو به کاج داد و به آسمون خیره شد..
بینمون سکوت حکم فرما بود..منم چیزی نمیگفتم و ساکت خیرش بودم تا اینکه سکوت رو شکست..
آریا-میدونی چیه یلدا!؟..زندگی منم مثله غروب خورشیده!..تنها فرقش اینه که در آن طلوعی در کار نیست!
احساس کردم صدای جیغی به گوشم خورد..
-آریا!
سرشو به نشونه چیه تکون داد..
-میگم نه انگار صدای جیغ اومد؟!..
آریا-نه..من چیزی نشنیدم!
شونه بالا انداختم..
-شاید!..
کنارش سمت دیگه درخت کاج تکیه دادم و به آسمون خیره شدم..به خورشید که نصفشو ابر گرفته بود..ولی بازم زیبایی خودشو داشت..
-به نظرت چطور میتونیم یاشا رو نابود کنیم؟!
آریا-خب یه راهی هست..اما غیر ممکنه..
با تعجب گفتم..
-واقعا؟!..خب اگه هست چراتاحالا نگفتی؟!
آریا-نمیشه..!
-حالا چی هست؟!
آریا-خب..باید جسد یاشا بسوزه!..ماهم که نمیدونیم جسدش کجاست..هرجا هم که باشه تا حالا صد درصد از بین رفته..
خمیازه ایی کشیدم و از جا بلند شدم..
آوا داشت بافتنی میکرد..
-آوا؟!
سرشو بالا اورد و با لبخند نگام کرد..
خم شدم روی زمین کش موهمو برداشتم موهامو بالا سرم محکم بستم..
-همیشه وقتی من نیستم حتما باید یکیتون کم بشه؟!..آریا کو؟
آریا-نترس کم نشده!
سرچرخوندم..لبخندی روی لبم نقش بست..پشت سرم روی زمین نشسته بود..
-هواسم نبود..ندیدمت!
چشاش نم داشت..
نگاهی به آوا و نگاهی به آریا انداختم..
لب زدم..
-گریه کردی؟!
با کف دست به دوتا چشماش کشید..از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت..
آوا-وا..چرا همچین کرد؟
-نمیدونم..
از جا بلند شدم..دمپاییمو پام کردم..
آوا-تو دیگه کجا؟!
-تو بپا میلو خراب نزنی..دوتا زیر دوتا رو..حواست پرت نشه..
خندید..
آوا-نچ..چهار تا زیر..چهار تا روهه..
از اتاق زدم بیرون..
به اطراف نگاهی انداختم..
نبود..
سمت اتاقش رفتم..
نیم تنمو داخل کردم..
نبود!
اخم کردم..
کجا رفت؟
از پله ها سمت پایین رفتم..
توی سالن پایین هم نبود..
وارد حیاط شدم..
با دیدنش نفس راحتی کشیدم..
ولی نمیدونم چرا دلم شور میزد..
به درختی تکیه داده بودو به آسمون نگاه میکرد..
خورشید در حال غروب بود ولی چون زمستونه هوا رو به تاریکی میرفت..
سمت آریا رفتم..
-اینجا تنهایی چیکار میکنی؟!
تکیشو از درخت کاج برداشت..
به صورتش دقیق شدم..
خیس بود..
-چرا گریه میکنی؟!
پوزخند صدا داری زد و دوباره تکیشو به کاج داد و به آسمون خیره شد..
بینمون سکوت حکم فرما بود..منم چیزی نمیگفتم و ساکت خیرش بودم تا اینکه سکوت رو شکست..
آریا-میدونی چیه یلدا!؟..زندگی منم مثله غروب خورشیده!..تنها فرقش اینه که در آن طلوعی در کار نیست!
احساس کردم صدای جیغی به گوشم خورد..
-آریا!
سرشو به نشونه چیه تکون داد..
-میگم نه انگار صدای جیغ اومد؟!..
آریا-نه..من چیزی نشنیدم!
شونه بالا انداختم..
-شاید!..
کنارش سمت دیگه درخت کاج تکیه دادم و به آسمون خیره شدم..به خورشید که نصفشو ابر گرفته بود..ولی بازم زیبایی خودشو داشت..
-به نظرت چطور میتونیم یاشا رو نابود کنیم؟!
آریا-خب یه راهی هست..اما غیر ممکنه..
با تعجب گفتم..
-واقعا؟!..خب اگه هست چراتاحالا نگفتی؟!
آریا-نمیشه..!
-حالا چی هست؟!
آریا-خب..باید جسد یاشا بسوزه!..ماهم که نمیدونیم جسدش کجاست..هرجا هم که باشه تا حالا صد درصد از بین رفته..
۱.۱k
۱۱ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.