۳۹
#۳۹
واقعا این من بودم؟!
این بچه من بودم که با نامردی تمام ولم کردن؟!
خـــــــدا!
گریم بیشتر شد..
چنگی به لباسم انداختم..
صدای زجه های منو بچگیم توی آسمون مییپچید..
یهو همه جا تاریک و یه خروار خاک وارد حلقم شد..
شروع کردم سرفه کردن..
به اطرافم نگاهی انداختم..هوا گرگ و میش بود..
یاشا هنوز رو به روم بود!
نالیدم
-یاشا!
حقیقتی که واسم روشن شده بود تلخ بود یا شیرین؟!
مغزم قفل شده بود و کار نمیکرد..
یاشا مادرم بود!...من از نثل یاشا بودم!
پس برای اینه که همیشه هوامو داره!
یاشا-فهمیـدی یلدا؟!
توی صداش غم غوطه ور بود!
چونم از بغض لرزید..
هنوزم ازش میترسیدم!
هنوزم ازش نفرت داشتم!
از گذشته خودم نفرت دارم..
منی که از نثل قاتلا بودم..
یاشا قاتل دوستام،!و شاهینم که..!
ازجا بلند شدم..
یه قدم عقب برداشتم..!
جیغ کشیدم..
-من میخوام برم پیش آریا و آوا!
همونجور با دو حفره خالی از چشمش نگام میکرد..
یاشا-با من بمون یلدا!..میتونم کاری کنم ابدی بشی!..باهم تا آخرش میمونیم!..اینجا خونه منه!..نه یتیم خونه!..کمکم کن پسش بگیریم!
با پشت دست اشکمو پاک کردم..
چون صورتم خیس بوده کمی گلو لای بهش چسپیده بود..
داد زدم..
-چی چیو بمونم؟!...دوستامو بکشی و ککم نگزه؟!
با صدای جیغش زمین به لرزه در اومد..
یاشا-اونا باید بمـیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرن!..من خودم اونا رو میــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکشم!
چشمامو بستم..
گوشام داشت کر میشد..انگار قطار توی گوشمه و صدا میده..!
دو دستمو روی گوشام گذاشتم با تمام وجود جیغ کشیدم..
-من میخوام برم پیش دوستاااااااااااااااااااااااااااااااام!
سمتم قدم برداشت که یه قدم عقب رفتم....هرقدم که جلو میومد من عقب میرفتم....
یاشا عصبی گفت؛
یاشا-میخوای بری؟!
قطره خونی از حفره خالیش چکید!
یاشا-پیش کسایی که یه روز اشکتو در میارن؟!
با ترس و لکنت گفتم:
-او..او..اونا هیچوقت اشکمو..در..نمیارن!..اونا دو..دوستم دارن..خوانوادمن!
یاشا-خوانواده اصلی تو منم!
یهو پام رفت پشت یه ریشه درخت که قوس برداشته و از زمین بیرون زده بود..محکم با کمر گرفتم زمین..
قلمپه سنگی که روی زمین بود رفت توی کمرم..
بلند ناله کردم..
-آخـــــــخ!
یاشا سمتم خم شد..دستمو گرفتو با یه حرکت کشیدم سرپام کرد..
یاشا-برو پیش دوستات!..
از عصبانیت صداش میلرزید..
محکم هلم داد.. افتادم زمین..
مچ پام تیر کشید..
چشمامو که از درد بسته بودم باز کردم..توی زیر زمینم!.
از جا بلند شدم..
با ناله و زاری..سمت پله ها رفتم..
یهو سرجام ایستادم و سر چرخوندمو به قاب عکس یاشا نگاه کردم..
لبام لرزید..
آوا-یلدا!
با شنیدن صدای آوا سریع برگشتم..
همراه با آریا پشت سرم بودن..چشای جفتشون قرمز و مژه هاشون به هم چسپیده بود..
دو تا پله بالا رفته رو پایین اومدم..
اوا سمتم دوید..محکم همدیگه رو در آغوش هم فشردیم!
آوا-خواهری!..کجا بودی؟!..ترسیدم!
از هم جدا شدیم..
آریا دماغشو بالا کشید..
سمتش رفتم و یک قدمیش ایستادم..
لبخندی زد..
آریا-ترسوندیمون یلدا..!خیلی گشتیم ولی پیدات نکردیم..!گفتیم همینجا بمونیم تا شاید برگردی!
خیلی خوشحالم که سالمی!
شونه بالا انداختم..
-من خوبم!..
به بالا اشاره کردم..
-برگردیم اتاق؟!
با تکون دادن سر حرفمو تایید کردن!
به سمت بالا حرکت کردیم..
وارد اتاق شدیم..
روی زمین چهار زانو نشستم و تکیمه به تخت دادم..
-آخیـــــش!
آریا رو به روم و آوا کنارش نشست..
آریا-کجا رفتی یلدا؟!
نگرانی توی صداش واضع بود و میشد حسش کرد..
با یاد آوری چیزایی که دیدم تنم مور مور کرد..
نمیخواستم راجب به اینکه از نثل یاشام بهشون بگم..ممکنه ذهنشون راجبم منحرف بره..!
-توی باغ بودم.!
آریا دستشو زیر چونش زد..
آریا-توی باغ؟!..خب؟
-هیچی دیگه..
باید چی میگفتم؟!..چطور میپیچوندمشون؟!
آوا-نمیخوای حرف بزنی؟!
-بچها..خستم!..به خواب نیاز دارم...حوصله تعریفم ندارم!
از جا بلند شدم..
روی تخت دراز کشیدم و پتو رو روی خودم کشیدم.. چشمامو بستم..
-به خواب نیاز دارم..!
صدایی ازشون نشنیدم..خوابیدنم تظاهری بود..ولی انگار واقعا خسته بودم چون به سه نرسیده خوابم برد..
***
واقعا این من بودم؟!
این بچه من بودم که با نامردی تمام ولم کردن؟!
خـــــــدا!
گریم بیشتر شد..
چنگی به لباسم انداختم..
صدای زجه های منو بچگیم توی آسمون مییپچید..
یهو همه جا تاریک و یه خروار خاک وارد حلقم شد..
شروع کردم سرفه کردن..
به اطرافم نگاهی انداختم..هوا گرگ و میش بود..
یاشا هنوز رو به روم بود!
نالیدم
-یاشا!
حقیقتی که واسم روشن شده بود تلخ بود یا شیرین؟!
مغزم قفل شده بود و کار نمیکرد..
یاشا مادرم بود!...من از نثل یاشا بودم!
پس برای اینه که همیشه هوامو داره!
یاشا-فهمیـدی یلدا؟!
توی صداش غم غوطه ور بود!
چونم از بغض لرزید..
هنوزم ازش میترسیدم!
هنوزم ازش نفرت داشتم!
از گذشته خودم نفرت دارم..
منی که از نثل قاتلا بودم..
یاشا قاتل دوستام،!و شاهینم که..!
ازجا بلند شدم..
یه قدم عقب برداشتم..!
جیغ کشیدم..
-من میخوام برم پیش آریا و آوا!
همونجور با دو حفره خالی از چشمش نگام میکرد..
یاشا-با من بمون یلدا!..میتونم کاری کنم ابدی بشی!..باهم تا آخرش میمونیم!..اینجا خونه منه!..نه یتیم خونه!..کمکم کن پسش بگیریم!
با پشت دست اشکمو پاک کردم..
چون صورتم خیس بوده کمی گلو لای بهش چسپیده بود..
داد زدم..
-چی چیو بمونم؟!...دوستامو بکشی و ککم نگزه؟!
با صدای جیغش زمین به لرزه در اومد..
یاشا-اونا باید بمـیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرن!..من خودم اونا رو میــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکشم!
چشمامو بستم..
گوشام داشت کر میشد..انگار قطار توی گوشمه و صدا میده..!
دو دستمو روی گوشام گذاشتم با تمام وجود جیغ کشیدم..
-من میخوام برم پیش دوستاااااااااااااااااااااااااااااااام!
سمتم قدم برداشت که یه قدم عقب رفتم....هرقدم که جلو میومد من عقب میرفتم....
یاشا عصبی گفت؛
یاشا-میخوای بری؟!
قطره خونی از حفره خالیش چکید!
یاشا-پیش کسایی که یه روز اشکتو در میارن؟!
با ترس و لکنت گفتم:
-او..او..اونا هیچوقت اشکمو..در..نمیارن!..اونا دو..دوستم دارن..خوانوادمن!
یاشا-خوانواده اصلی تو منم!
یهو پام رفت پشت یه ریشه درخت که قوس برداشته و از زمین بیرون زده بود..محکم با کمر گرفتم زمین..
قلمپه سنگی که روی زمین بود رفت توی کمرم..
بلند ناله کردم..
-آخـــــــخ!
یاشا سمتم خم شد..دستمو گرفتو با یه حرکت کشیدم سرپام کرد..
یاشا-برو پیش دوستات!..
از عصبانیت صداش میلرزید..
محکم هلم داد.. افتادم زمین..
مچ پام تیر کشید..
چشمامو که از درد بسته بودم باز کردم..توی زیر زمینم!.
از جا بلند شدم..
با ناله و زاری..سمت پله ها رفتم..
یهو سرجام ایستادم و سر چرخوندمو به قاب عکس یاشا نگاه کردم..
لبام لرزید..
آوا-یلدا!
با شنیدن صدای آوا سریع برگشتم..
همراه با آریا پشت سرم بودن..چشای جفتشون قرمز و مژه هاشون به هم چسپیده بود..
دو تا پله بالا رفته رو پایین اومدم..
اوا سمتم دوید..محکم همدیگه رو در آغوش هم فشردیم!
آوا-خواهری!..کجا بودی؟!..ترسیدم!
از هم جدا شدیم..
آریا دماغشو بالا کشید..
سمتش رفتم و یک قدمیش ایستادم..
لبخندی زد..
آریا-ترسوندیمون یلدا..!خیلی گشتیم ولی پیدات نکردیم..!گفتیم همینجا بمونیم تا شاید برگردی!
خیلی خوشحالم که سالمی!
شونه بالا انداختم..
-من خوبم!..
به بالا اشاره کردم..
-برگردیم اتاق؟!
با تکون دادن سر حرفمو تایید کردن!
به سمت بالا حرکت کردیم..
وارد اتاق شدیم..
روی زمین چهار زانو نشستم و تکیمه به تخت دادم..
-آخیـــــش!
آریا رو به روم و آوا کنارش نشست..
آریا-کجا رفتی یلدا؟!
نگرانی توی صداش واضع بود و میشد حسش کرد..
با یاد آوری چیزایی که دیدم تنم مور مور کرد..
نمیخواستم راجب به اینکه از نثل یاشام بهشون بگم..ممکنه ذهنشون راجبم منحرف بره..!
-توی باغ بودم.!
آریا دستشو زیر چونش زد..
آریا-توی باغ؟!..خب؟
-هیچی دیگه..
باید چی میگفتم؟!..چطور میپیچوندمشون؟!
آوا-نمیخوای حرف بزنی؟!
-بچها..خستم!..به خواب نیاز دارم...حوصله تعریفم ندارم!
از جا بلند شدم..
روی تخت دراز کشیدم و پتو رو روی خودم کشیدم.. چشمامو بستم..
-به خواب نیاز دارم..!
صدایی ازشون نشنیدم..خوابیدنم تظاهری بود..ولی انگار واقعا خسته بودم چون به سه نرسیده خوابم برد..
***
۴.۶k
۱۱ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.