۴۲
#۴۲
سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت..
اعصابم ریخته بود به هم..
اگه یاشا دم دستم میومد با دندون تیکه تیکش میکردم...
(راوی)
یلدا و آریا توی باغ بودن..توی صورت جفتشون کلافگی بیداد میکرد..
آوا به بافتی اش یه زیر زد..بافت رو را خواست بزند که در با صدای بدی باز شد و محکم به دیوار برخورد کرد..
جیغ خفه ایی کشید..
قلبش نمیزد...
ازتپش ایستاده بود..
یاشا سمتش امد که دوید و سمت دیگر اتاق رفت..
چاقوی توی دست یاشا چهارستون بدنش را میلرزاند..
یاشا سمتش خیز برداشت که پای آوا سر خورد و با محکم روی زمین افتاد..
صدای برخورد سرش به زمین آخش درهم آمیخته شد..
با التماس گفت
آوا-نه..نه..نکن..!کاریم نداشته باش!م..
یاشا فرصت ادامه دادن بهش را نداد و چاقویش را بالا بردو تا ته توی شکم آوا فرو برد..
آوا جیغی از اعماق وجود کشید...
یاشا روی شکمش نشست...
آوا از درد نمیتوانست چیزی بگوید..
یاشا چاقو را بالا برد که در بازو و آریا و یلدا وارد اتاق شدند..
قلب آوا به تپش در آمد..
لبخندی زد..
فرشته های نجاتش رسیده بودند..
یلدا زد زیرگریه..
یلدا-ولش کن یاشا!..تورو خدا کاریش نداشته باش!
یاشا از روی شکم آوا بلند شد و سمت یلدا رفت..
آریا سریع خودش را انداخت جلوی یلدا ..
میترسید یاشا بلایی سر یلاد بیاورد..از کی اینقد بیقرار یلدا شده بود؟!
یلدا با هراس به لباش آریا چنگی انداخت
از ترس میلرزید..
یاشا با لبخندی عصبی به آریا نگاه میکرد..
از این پسر حالش به هم میخورد..
قلب تک تکشان در سینه محکم میکوبید..
یلدا با لکنت نالید..
یلدا-ی..یاشا..!
یاشا خم شد و به صورت یلدا نگاهی کرد..
یلدا تمام دنیایش بود..دیوانه وار اورا دوست داشت..!
یاشا-نمیزارم داغ دل ببینی!
از حرفی که میزد اطمینان داشت..!
.
.
.
.
.
.
.
(دوروز بعد)
توی این دوروز فقط فکرم مشغول یاشا بود..
از اتاق با حرص زدم بیرون و به حیاط باغ رفتم...
برام مهم نبود چی میشه..
اینو قبول کرده بودم که ما هیچ غلطی نمیتونیم بکنیم..
جیغی از روی عصبانیت کشیدمو مشت محکمی به تنه درخت کاج زدم..
قفسه سینم بالا و پایین میشد!
به در بزرگ یتیم خونه نگاه کردم..
شاخه ضخیم درختی که میشد گفت کلفتیش اندازه یه درخته متوسطه تا وسطاش کشیده شده بود..
سمت در رفتم و با دو دستم دوتا میلشو گرفتم...
به زمین اونطرف در نگاهی کردم..
اونجا بوی زندگی میداد..
سر چرخوندم سمت ساختمون یتیم خونه..
ولی اینجا بوی مـــرگ میده..
نمیتونستم جلو گریمو بگیرم..نمیتونستم..
با صدای دادی که شنیدم سرمو بالا اوردم..
نه!
آوا-ولــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن
دهنم از تعجب باز مونده بود..یاشا و آوا روی تنه درختی که تا وسط در میومد بودن..
چند قدم عقب رفتم..
سرمو به چپو راست تکون دادم..
به خودم اومدم و جیغ کشیدم
-نه..نه!..یاشا!نه..
آوا با صورتی که از درد جمع شده بود دستشو سمتم دراز کرد..
زجه زد..
آوا-یلدا تورو خدا نجاتم بده!..تورو خداااا..من نمیخوام بمیــــــــــــرم!
زخمش خون ریزی کرده بود و اینو میشد از لباس سفید تنش که خونی بود فهمید..
-یاشا ولش کن!..بخاطر من!..میام!..آره باهات میام!..ولی دوستمو ول کن!..تورو خدااااااااااااااااا!
لبخندی روی لب یاشا نشست..
یاشا-برای با من بودن باید دوستات بمیرن!
آوا که تقلا میکردو و هم ترس این داشت که نیوفته..
آوا-ولم کن یاشا!..مگه من چیکارت کردم!؟..بگو دیگه لامروت!
یاشا با لذت به چهره آوا نگاه کرد..
یاشا-شماها وجودتون باعث میشه یلدا از من رو برگردونه!...پس از روی زمین محوتون میکنم..!چیزی ازتون جز یه یاد توی این خونه نمیزارم!
(جیــــــــــــــغ کشیــــــد)
یاشا-نمیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزارمممم!
هرچی زجه زدم..جیغ کشیدم..التماس کردم..
گوشش به التماسام بده کار نبود..
انگار جیغای آوا رو نمیشنید..
هرچی آریا رو صدا میزدم انگار کر شده بود و صدامو نمیشنید..البته حق داشت..
چون ساختمون یتیم خونه فاصلش با در خروجی زیاد بود..
یاشا آوا رو تکون محکمی داد که آوا زجه زد..
آوا-یاشا تورو به جان عزیزات قســم!
یاشا-خب واسه عزیزام دارم این کارو انجام میدم!..هرچند ترجیح دادم راحت بکشمت..!خودمو مثله قبلیا زیاد خسته نمیکنم!
از خودم متنفر بودم..
سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت..
اعصابم ریخته بود به هم..
اگه یاشا دم دستم میومد با دندون تیکه تیکش میکردم...
(راوی)
یلدا و آریا توی باغ بودن..توی صورت جفتشون کلافگی بیداد میکرد..
آوا به بافتی اش یه زیر زد..بافت رو را خواست بزند که در با صدای بدی باز شد و محکم به دیوار برخورد کرد..
جیغ خفه ایی کشید..
قلبش نمیزد...
ازتپش ایستاده بود..
یاشا سمتش امد که دوید و سمت دیگر اتاق رفت..
چاقوی توی دست یاشا چهارستون بدنش را میلرزاند..
یاشا سمتش خیز برداشت که پای آوا سر خورد و با محکم روی زمین افتاد..
صدای برخورد سرش به زمین آخش درهم آمیخته شد..
با التماس گفت
آوا-نه..نه..نکن..!کاریم نداشته باش!م..
یاشا فرصت ادامه دادن بهش را نداد و چاقویش را بالا بردو تا ته توی شکم آوا فرو برد..
آوا جیغی از اعماق وجود کشید...
یاشا روی شکمش نشست...
آوا از درد نمیتوانست چیزی بگوید..
یاشا چاقو را بالا برد که در بازو و آریا و یلدا وارد اتاق شدند..
قلب آوا به تپش در آمد..
لبخندی زد..
فرشته های نجاتش رسیده بودند..
یلدا زد زیرگریه..
یلدا-ولش کن یاشا!..تورو خدا کاریش نداشته باش!
یاشا از روی شکم آوا بلند شد و سمت یلدا رفت..
آریا سریع خودش را انداخت جلوی یلدا ..
میترسید یاشا بلایی سر یلاد بیاورد..از کی اینقد بیقرار یلدا شده بود؟!
یلدا با هراس به لباش آریا چنگی انداخت
از ترس میلرزید..
یاشا با لبخندی عصبی به آریا نگاه میکرد..
از این پسر حالش به هم میخورد..
قلب تک تکشان در سینه محکم میکوبید..
یلدا با لکنت نالید..
یلدا-ی..یاشا..!
یاشا خم شد و به صورت یلدا نگاهی کرد..
یلدا تمام دنیایش بود..دیوانه وار اورا دوست داشت..!
یاشا-نمیزارم داغ دل ببینی!
از حرفی که میزد اطمینان داشت..!
.
.
.
.
.
.
.
(دوروز بعد)
توی این دوروز فقط فکرم مشغول یاشا بود..
از اتاق با حرص زدم بیرون و به حیاط باغ رفتم...
برام مهم نبود چی میشه..
اینو قبول کرده بودم که ما هیچ غلطی نمیتونیم بکنیم..
جیغی از روی عصبانیت کشیدمو مشت محکمی به تنه درخت کاج زدم..
قفسه سینم بالا و پایین میشد!
به در بزرگ یتیم خونه نگاه کردم..
شاخه ضخیم درختی که میشد گفت کلفتیش اندازه یه درخته متوسطه تا وسطاش کشیده شده بود..
سمت در رفتم و با دو دستم دوتا میلشو گرفتم...
به زمین اونطرف در نگاهی کردم..
اونجا بوی زندگی میداد..
سر چرخوندم سمت ساختمون یتیم خونه..
ولی اینجا بوی مـــرگ میده..
نمیتونستم جلو گریمو بگیرم..نمیتونستم..
با صدای دادی که شنیدم سرمو بالا اوردم..
نه!
آوا-ولــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن
دهنم از تعجب باز مونده بود..یاشا و آوا روی تنه درختی که تا وسط در میومد بودن..
چند قدم عقب رفتم..
سرمو به چپو راست تکون دادم..
به خودم اومدم و جیغ کشیدم
-نه..نه!..یاشا!نه..
آوا با صورتی که از درد جمع شده بود دستشو سمتم دراز کرد..
زجه زد..
آوا-یلدا تورو خدا نجاتم بده!..تورو خداااا..من نمیخوام بمیــــــــــــرم!
زخمش خون ریزی کرده بود و اینو میشد از لباس سفید تنش که خونی بود فهمید..
-یاشا ولش کن!..بخاطر من!..میام!..آره باهات میام!..ولی دوستمو ول کن!..تورو خدااااااااااااااااا!
لبخندی روی لب یاشا نشست..
یاشا-برای با من بودن باید دوستات بمیرن!
آوا که تقلا میکردو و هم ترس این داشت که نیوفته..
آوا-ولم کن یاشا!..مگه من چیکارت کردم!؟..بگو دیگه لامروت!
یاشا با لذت به چهره آوا نگاه کرد..
یاشا-شماها وجودتون باعث میشه یلدا از من رو برگردونه!...پس از روی زمین محوتون میکنم..!چیزی ازتون جز یه یاد توی این خونه نمیزارم!
(جیــــــــــــــغ کشیــــــد)
یاشا-نمیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزارمممم!
هرچی زجه زدم..جیغ کشیدم..التماس کردم..
گوشش به التماسام بده کار نبود..
انگار جیغای آوا رو نمیشنید..
هرچی آریا رو صدا میزدم انگار کر شده بود و صدامو نمیشنید..البته حق داشت..
چون ساختمون یتیم خونه فاصلش با در خروجی زیاد بود..
یاشا آوا رو تکون محکمی داد که آوا زجه زد..
آوا-یاشا تورو به جان عزیزات قســم!
یاشا-خب واسه عزیزام دارم این کارو انجام میدم!..هرچند ترجیح دادم راحت بکشمت..!خودمو مثله قبلیا زیاد خسته نمیکنم!
از خودم متنفر بودم..
۶.۴k
۱۱ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.