Pt34
Pt34
همون موقع پسرک لباشو محکم کوبید رو لبا دخترک و محکم مک میزد طولی نکشید دخترک هم همراهی کرد دخترک دستاشو دور گردن کوک انداخت و همراهی میکرد کوک لباس دخترک رو از تنش در آورد و پرت کرد اونور با لباس خودشو دخترک ضربان قلبش بالا رفت دستشو رو بدنه لخته پسرک کشید کوک گردن دخترک رو مارک میزاشت و دخترک موهایه پسرک رو نوازش میکردو......
دخترک چشماشو باز کرد حس گرمی دستا پسرک رو دور کمرش حس میکرد و داغی نفساش رو پوست گردنش کمی سرش رو چرخوند و به صورت پسرک نگاه کرد و بوسه آرومی به لباش زدم و بعد جدا شد که با دو جفت چشم تیله ای مشکی پسرک مواجح شد سوفیا:صبح بخیر کوک:صبح بخیر عشقم همون موقع گوشی کوک زنگ خورد بوسه ای رو گونش گذاشت و پسرک بلند شد گوشیش رو برداشت و جواب داد کوک:باشه میایم خیله خوب بعد خدافظی قطع کرد سوفیا:کی بود عشقم کوک:مامانم برا شام دعوتمون کرده سوفیا:فکر نمیکردم بخوان دوباره دعوتت کنن کوک سمتم اومد و بغلم کرد کوک:اصلا مشکلی نداره فدات شم
پرش به شب
حاضر شدن و به سمت خونه مامان بابا کوک رفتن پسرک در زد و بادیگاردا در و باز گذاشتن تا اونا وارد بشن عمارت بزرگی بود بعد از سلام علیک با مامان بابایه کوک ندیمه ها اونارو به یه قسمت هدایت کردن و کنار هم نشستن پدر مادر کوک به سوفیا بعد نگاه میکردن و اونم معذب بود بعد کلی حرف زدن بابایه کوک حرفی زد پ.ک:خوب دلیل اینکه آوردمت اینجا این بود که به سوفیا یه کادو بدم کوک:چی میخوای بهش بدی بابا پ.ک:متوجه میشی کمی منتظر موندم که در عمارت باز چون اونا طبقه دوم بودن باید منتظر میموندن تا فرد از پله ها بیاد بالا صدا کفش هایه مردونه ای میومد صدا ها بلند تر میشد سوفیا به کوک نگاهی کرد وقتی سرشو برگردوند با دیدن فرد مقابلش هرچی اتفاق از گذشتش بود جلو چشش اومد بله اون باباش بود بابایه ناتنیش کسی که باعث آزار و ازیتش شده بود کوک:تو اینجا چه غلطی میکنی دست سوفیا تو دست کوک میلرزید کوک:بابا این کار توئه پ.ک:فقط دخترشو بهش برگردوندم(پوزخند) پ.س:فقط اومدم دخترمو ببرم دخترک از شدت شوک نمی تونست حرف بزنه سوفیا:م م من باتو ج جایی نمیام کوک:آروم باش عشقم پ.س:چرا دخترم اینا بدرد تو نمیخورن سوفیا با عصبانیت بلند شد سوفیا:تو بدرد من نمیخوری تو هیچکس من نیستی تو فقط سرپرست منی آقایع کیم دخترک با گریه از اونجا رفت کوک صداش میکرد اما نمیشنید کوک:بلایی سرش بیاد تک تکتو رو میکشم و بعد دنبال دخترک افتاد دخترک با گریه میدویید تو خیابونا و پیاده رو ها خلوت و تاریک سئول و پسرک بی قرار و نگران دنبالش میرفت کوک:سوفیا وایسا(دادو نگرانی)
همون موقع پسرک لباشو محکم کوبید رو لبا دخترک و محکم مک میزد طولی نکشید دخترک هم همراهی کرد دخترک دستاشو دور گردن کوک انداخت و همراهی میکرد کوک لباس دخترک رو از تنش در آورد و پرت کرد اونور با لباس خودشو دخترک ضربان قلبش بالا رفت دستشو رو بدنه لخته پسرک کشید کوک گردن دخترک رو مارک میزاشت و دخترک موهایه پسرک رو نوازش میکردو......
دخترک چشماشو باز کرد حس گرمی دستا پسرک رو دور کمرش حس میکرد و داغی نفساش رو پوست گردنش کمی سرش رو چرخوند و به صورت پسرک نگاه کرد و بوسه آرومی به لباش زدم و بعد جدا شد که با دو جفت چشم تیله ای مشکی پسرک مواجح شد سوفیا:صبح بخیر کوک:صبح بخیر عشقم همون موقع گوشی کوک زنگ خورد بوسه ای رو گونش گذاشت و پسرک بلند شد گوشیش رو برداشت و جواب داد کوک:باشه میایم خیله خوب بعد خدافظی قطع کرد سوفیا:کی بود عشقم کوک:مامانم برا شام دعوتمون کرده سوفیا:فکر نمیکردم بخوان دوباره دعوتت کنن کوک سمتم اومد و بغلم کرد کوک:اصلا مشکلی نداره فدات شم
پرش به شب
حاضر شدن و به سمت خونه مامان بابا کوک رفتن پسرک در زد و بادیگاردا در و باز گذاشتن تا اونا وارد بشن عمارت بزرگی بود بعد از سلام علیک با مامان بابایه کوک ندیمه ها اونارو به یه قسمت هدایت کردن و کنار هم نشستن پدر مادر کوک به سوفیا بعد نگاه میکردن و اونم معذب بود بعد کلی حرف زدن بابایه کوک حرفی زد پ.ک:خوب دلیل اینکه آوردمت اینجا این بود که به سوفیا یه کادو بدم کوک:چی میخوای بهش بدی بابا پ.ک:متوجه میشی کمی منتظر موندم که در عمارت باز چون اونا طبقه دوم بودن باید منتظر میموندن تا فرد از پله ها بیاد بالا صدا کفش هایه مردونه ای میومد صدا ها بلند تر میشد سوفیا به کوک نگاهی کرد وقتی سرشو برگردوند با دیدن فرد مقابلش هرچی اتفاق از گذشتش بود جلو چشش اومد بله اون باباش بود بابایه ناتنیش کسی که باعث آزار و ازیتش شده بود کوک:تو اینجا چه غلطی میکنی دست سوفیا تو دست کوک میلرزید کوک:بابا این کار توئه پ.ک:فقط دخترشو بهش برگردوندم(پوزخند) پ.س:فقط اومدم دخترمو ببرم دخترک از شدت شوک نمی تونست حرف بزنه سوفیا:م م من باتو ج جایی نمیام کوک:آروم باش عشقم پ.س:چرا دخترم اینا بدرد تو نمیخورن سوفیا با عصبانیت بلند شد سوفیا:تو بدرد من نمیخوری تو هیچکس من نیستی تو فقط سرپرست منی آقایع کیم دخترک با گریه از اونجا رفت کوک صداش میکرد اما نمیشنید کوک:بلایی سرش بیاد تک تکتو رو میکشم و بعد دنبال دخترک افتاد دخترک با گریه میدویید تو خیابونا و پیاده رو ها خلوت و تاریک سئول و پسرک بی قرار و نگران دنبالش میرفت کوک:سوفیا وایسا(دادو نگرانی)
۱۲.۳k
۱۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.