part²
part²
_امروز ³⁰دقیقه دیر کردی
+آره باید میرفتم پیش پدرم
_مگه نگفتی باهاش قطع رابطه کردی
+باید به یک مسئله ای رسیدگی میکردم
اتمام ویو ات
مایکل همونطور که داشت به حرف های ات گوش میداد گوشیش رو برداشت و بعد از کمی کار کردن با گوشی اونو رو میز گذاشت و به ات خیره شد
+همیشه ماسک میزنی؟
_اره*با لبخند
+نکنه زشتی؟*خنده
_نه اتفاقا ام خیلی لیاقت دیدن چهره ام رو ندارن *همراه با پوزخند صدا دار
ات از حرفی که مایکل زد کمی متعجب شد و متوجه منظور مایکل نشد..فک میکرد براش اهمیتی نداره
+اما نامردیه...تو خیلی چیزا درمورد من میدونی اما من؟
_شاید موقعی که باهام قرار گذاشتی بیشتر ازم آگاهی پیدا کنی
+نمیتونم قرار ازدواج کنم
_اوه ناراحت کننده ست*خنده های بلند
دخترک کمی جدی به مایکل نگاه کرد و مایکل نگاه و آرامشی رو بهش تحویل داد
_فردا صبح چیکاره ای؟
+باید برم کاخ آبی وقتی ندارم که صرف تو هدر کنم*با خنده
_باشه باشه *خنده و نفس عمیق
بعد از وقت گذروندن ات با مایکل،گوشی ات زنگ خورد...منشیش بود با کلافگی از سر میز بلند شد و با پسرک خداحافظی کرد و رفت از کافه بیرون ،به گوشیش که در حال زنگ خوردن بود نگاه کرد و جواب داد
+بله؟*جدی
منشی:خانوم پدرتون براتون یک جعبه فرستادن همراه با نامه
+خب؟...بازش کن و نامه رو بخون
بعد از گذر یک دقیقه منشی شروع به صحبت کرد: داخل جعبه لباس عروس برند Vera Wang همراه با ست آکسسوری ازCARTIER بود و یک جعبه کوچیک که روش نوشته شده 《سری》و داخل نامهء نوشته شده :
&پسر اون مرتیکه سه شنبه میاد یعنی سه روز دیگه و تا آخر هفته دیگه باید ازدواج کنین همه جی از قبل هماهنگ شده،اون جعبه بهت تو ماموریتت کمک میکنه
+در اون جعبه رو باز کن
منشی:حتما *بعد از نیم دقیقه صدای منشی به گوش رسیده شد: سم بوتولینوم!(سمی ترین سم دنیا)
+باشه همه اینا رو بزار همونجایی که میدونی
دخترک بعد از اینکه قطع کرد برگشت تا داخل کافی شام رو ببینه اما با دیدن مایکل که پشتش بود زهره ش ترکید انگار داشته حرفاش رو گوش میکرده!؟
+داری چیکار میکنی*اخم و ترسیده
_....
(وایب ات اسلاید اخره)
شرایط/
²⁰like
¹²⁷/follow
(اینفیکچیزیبیشترازیکداستانعاشقانهومعمولیهونکتههاوهدفهایریزیتوپیامهرکلامهواینکهبخوامفککنمچطوریبازگوکنمبراتونخیلیپیچیدهاشمیکنهوخیلیبایدانرژیصرفاینفیککنمپسهمراهیکنین♡:)))
_امروز ³⁰دقیقه دیر کردی
+آره باید میرفتم پیش پدرم
_مگه نگفتی باهاش قطع رابطه کردی
+باید به یک مسئله ای رسیدگی میکردم
اتمام ویو ات
مایکل همونطور که داشت به حرف های ات گوش میداد گوشیش رو برداشت و بعد از کمی کار کردن با گوشی اونو رو میز گذاشت و به ات خیره شد
+همیشه ماسک میزنی؟
_اره*با لبخند
+نکنه زشتی؟*خنده
_نه اتفاقا ام خیلی لیاقت دیدن چهره ام رو ندارن *همراه با پوزخند صدا دار
ات از حرفی که مایکل زد کمی متعجب شد و متوجه منظور مایکل نشد..فک میکرد براش اهمیتی نداره
+اما نامردیه...تو خیلی چیزا درمورد من میدونی اما من؟
_شاید موقعی که باهام قرار گذاشتی بیشتر ازم آگاهی پیدا کنی
+نمیتونم قرار ازدواج کنم
_اوه ناراحت کننده ست*خنده های بلند
دخترک کمی جدی به مایکل نگاه کرد و مایکل نگاه و آرامشی رو بهش تحویل داد
_فردا صبح چیکاره ای؟
+باید برم کاخ آبی وقتی ندارم که صرف تو هدر کنم*با خنده
_باشه باشه *خنده و نفس عمیق
بعد از وقت گذروندن ات با مایکل،گوشی ات زنگ خورد...منشیش بود با کلافگی از سر میز بلند شد و با پسرک خداحافظی کرد و رفت از کافه بیرون ،به گوشیش که در حال زنگ خوردن بود نگاه کرد و جواب داد
+بله؟*جدی
منشی:خانوم پدرتون براتون یک جعبه فرستادن همراه با نامه
+خب؟...بازش کن و نامه رو بخون
بعد از گذر یک دقیقه منشی شروع به صحبت کرد: داخل جعبه لباس عروس برند Vera Wang همراه با ست آکسسوری ازCARTIER بود و یک جعبه کوچیک که روش نوشته شده 《سری》و داخل نامهء نوشته شده :
&پسر اون مرتیکه سه شنبه میاد یعنی سه روز دیگه و تا آخر هفته دیگه باید ازدواج کنین همه جی از قبل هماهنگ شده،اون جعبه بهت تو ماموریتت کمک میکنه
+در اون جعبه رو باز کن
منشی:حتما *بعد از نیم دقیقه صدای منشی به گوش رسیده شد: سم بوتولینوم!(سمی ترین سم دنیا)
+باشه همه اینا رو بزار همونجایی که میدونی
دخترک بعد از اینکه قطع کرد برگشت تا داخل کافی شام رو ببینه اما با دیدن مایکل که پشتش بود زهره ش ترکید انگار داشته حرفاش رو گوش میکرده!؟
+داری چیکار میکنی*اخم و ترسیده
_....
(وایب ات اسلاید اخره)
شرایط/
²⁰like
¹²⁷/follow
(اینفیکچیزیبیشترازیکداستانعاشقانهومعمولیهونکتههاوهدفهایریزیتوپیامهرکلامهواینکهبخوامفککنمچطوریبازگوکنمبراتونخیلیپیچیدهاشمیکنهوخیلیبایدانرژیصرفاینفیککنمپسهمراهیکنین♡:)))
۱۹.۳k
۲۸ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.