last part
last part
_میشه دوباره وارد زندگیت بشم؟
خشکم زده بود،متوجه هیچی نبودم...تمام مدت داشت نقش بازی میکرد؟ یعنی همه چی رو یادش بود؟اما چرا؟متوجه حضور بچه ها که پشت سرم بودن شدم بهشون نگاه انداختم ،دستشون فشفشه بود و داشتن با ذوق نگاهمون میکردن حتی بقیه هم خبر داشتن؟شک شدیدی بهم وارد شده بود و گلوم انقباض بدی پیدا کرده بود با بغض به ته نگاه انداختم
+چرا اینکارو کردی*بغض و اروم
_چون میخواستم دل تنگم بشی!*لبخند
گریه ام گرفته بود و نشستم رو زمین تا هم سطحش بشم ،یقه اش رو گرفتم و با گربه بلند شروع به صحبت کردم
+خدا لعنتت کنه میدونی تمام مدت چه قدر عذاب وجدان داشتم چقدر زجر کشیدم که دیگه مال من نیستی *مشت هایی که به سینه هاش میزدم به گریه هام اضافه شده بود
+ازت متنفرم کیم تهیونگ لعنتی*داد و گریه
محکم بغلم کرد و سرم رو بوسید:_منم دوست دارم *با لبخند و کمی بغض
صورتم رو تو گردنش قایم کرده بودم و نفس نفس میزدم مثل بچه ها که مامانشون رو بغل میکنن محکم ته رو بغل کرده بودم
اتمام ویو ات
تهیونگ دختر رو از خودش جدا کرد و با دو دستش صورت ات رو قاب گرفت و اشکاش رو پاک کرد:_خب نمیخوای اجازه برگشتم رو بدی بیبی؟
دخترک بدون هیج حرفی به پسر زل زد و بعد از چند ثانیه سخت معشوقش رو بوسید با تشنگی لبای معشوقش رو به بازی گرفت ، از اونور بچه ها که پشتشون بود در حال جیغ و هورا بودن!کی فکرش رو میکرد همچین پایانی در انتظار باشه؟؟
Flash back to many days ago _بعد از اتمام دورهمی ویو ته
بعد از اینکه ات رو بردم تو اتاق سریع رفتم پایین ، بعد از اینکه بچه ها رو راهی کردم از لوسی خواستم بمونه بردمش یک گوشه ی حیاط و صدام رو صاف کردم ،چطور بهش بگم؟
@جان ته چیکار داشتی؟
_من باید یک چیزی رو بهت بگم اما به هیج کس نگو تا وقتی که خودم نگفتم
@ته ماجرا چیه؟
_....
@ته داری نگرانم میکنی
بعد از نیم دقیقه سکوت رو شکستم و زبون باز کردم:_من....همه...چی.ی رو یادم...مه
@چی؟*شکه
لوسی از شدت شک چیزی نمیگفت و بهم خیره بود اما طولی نکشید که گریه اش گرفت و بغلم کرد
@باورم نمیشه!*با گریه
Flashback is finish_اتمام ویو ته
اون شب برخلاف تصورات ات عالی ترین و رمانتیک ترین شبی بود که تا به حال تجربه کرده بود،حالش مثله معتادی بود که به موادش رسیده بود،تشنه ای که سیراب شده بود یا بچه ای که بهش هدیه داده بودن....خلاصه حال و هواش توصیف نشدنی بود و ات و ته باهم زندگی که همیشه ارزو شو داشتن رو ساختن و با خوبی و خوشی کنار هم زندگی کردن
خدا رو چه دیدی؟شاید یک اتفاق بد آغاز اتفاقات خوبه؟
_میشه دوباره وارد زندگیت بشم؟
خشکم زده بود،متوجه هیچی نبودم...تمام مدت داشت نقش بازی میکرد؟ یعنی همه چی رو یادش بود؟اما چرا؟متوجه حضور بچه ها که پشت سرم بودن شدم بهشون نگاه انداختم ،دستشون فشفشه بود و داشتن با ذوق نگاهمون میکردن حتی بقیه هم خبر داشتن؟شک شدیدی بهم وارد شده بود و گلوم انقباض بدی پیدا کرده بود با بغض به ته نگاه انداختم
+چرا اینکارو کردی*بغض و اروم
_چون میخواستم دل تنگم بشی!*لبخند
گریه ام گرفته بود و نشستم رو زمین تا هم سطحش بشم ،یقه اش رو گرفتم و با گربه بلند شروع به صحبت کردم
+خدا لعنتت کنه میدونی تمام مدت چه قدر عذاب وجدان داشتم چقدر زجر کشیدم که دیگه مال من نیستی *مشت هایی که به سینه هاش میزدم به گریه هام اضافه شده بود
+ازت متنفرم کیم تهیونگ لعنتی*داد و گریه
محکم بغلم کرد و سرم رو بوسید:_منم دوست دارم *با لبخند و کمی بغض
صورتم رو تو گردنش قایم کرده بودم و نفس نفس میزدم مثل بچه ها که مامانشون رو بغل میکنن محکم ته رو بغل کرده بودم
اتمام ویو ات
تهیونگ دختر رو از خودش جدا کرد و با دو دستش صورت ات رو قاب گرفت و اشکاش رو پاک کرد:_خب نمیخوای اجازه برگشتم رو بدی بیبی؟
دخترک بدون هیج حرفی به پسر زل زد و بعد از چند ثانیه سخت معشوقش رو بوسید با تشنگی لبای معشوقش رو به بازی گرفت ، از اونور بچه ها که پشتشون بود در حال جیغ و هورا بودن!کی فکرش رو میکرد همچین پایانی در انتظار باشه؟؟
Flash back to many days ago _بعد از اتمام دورهمی ویو ته
بعد از اینکه ات رو بردم تو اتاق سریع رفتم پایین ، بعد از اینکه بچه ها رو راهی کردم از لوسی خواستم بمونه بردمش یک گوشه ی حیاط و صدام رو صاف کردم ،چطور بهش بگم؟
@جان ته چیکار داشتی؟
_من باید یک چیزی رو بهت بگم اما به هیج کس نگو تا وقتی که خودم نگفتم
@ته ماجرا چیه؟
_....
@ته داری نگرانم میکنی
بعد از نیم دقیقه سکوت رو شکستم و زبون باز کردم:_من....همه...چی.ی رو یادم...مه
@چی؟*شکه
لوسی از شدت شک چیزی نمیگفت و بهم خیره بود اما طولی نکشید که گریه اش گرفت و بغلم کرد
@باورم نمیشه!*با گریه
Flashback is finish_اتمام ویو ته
اون شب برخلاف تصورات ات عالی ترین و رمانتیک ترین شبی بود که تا به حال تجربه کرده بود،حالش مثله معتادی بود که به موادش رسیده بود،تشنه ای که سیراب شده بود یا بچه ای که بهش هدیه داده بودن....خلاصه حال و هواش توصیف نشدنی بود و ات و ته باهم زندگی که همیشه ارزو شو داشتن رو ساختن و با خوبی و خوشی کنار هم زندگی کردن
خدا رو چه دیدی؟شاید یک اتفاق بد آغاز اتفاقات خوبه؟
۱۵.۵k
۲۵ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.