پرنسس سرخ
پرنسس سرخ
Part_13
کای یه لیوان آب گرفت طرفم من سریع از دستش گرفتم و سر کشیدم. سهون : بهتره تا دمه در اتاقت باهات بیام. چشمم خورد به ساعت گوشه ی دیوار که ساعت 21:55 دقیقه رو نشون می داد. سهون : چرا ایستادی پس زود باش بچه جون. #من بچه نیستم. شونه هامو گرفت و به جلو هدایت کرد. تا پله ها که می رفتیم هنوز صدای تیک تاک ساعت به گوش می رسید ولی هرچی دور تر می شدیم صداش کمتر می شد. یه دفعه صدای قیژ در اومد با ترس برگشتم سمت سهون و یقشو گرفتم. #اینجا چه خبره من می ترسم. دیگه نزدیک بود اشکم در بیاد که آروم دستامو از روی یقه لباسش جدا کرد و جدی تو چشمام زل زد. سهون : میگم بچه ای نگو نه. با حرص بهش خیره شدم. آروم مچ دستمو گرفت و دنبال خودش کشید. جلوی در اتاقم ایستادیم. سهون به ساعت مچیش خیره شد و با حالت دست پاچه منو هول داد داخل اتاق و درو بست و قفلش کرد. #درو باز کن تو رو خدا منو اینجا تنها نزار می ترسم. سهون : برو بخواب از هیچی نترس بروو. دیگه هیچ صدایی نشنیدم. باورم نمی شد یعنی به این سرعت از اینجا رفت ؟؟
سکوت اطراف خیلی رو مخ بود و این ترس منو بیشتر می کرد از بیرون یه صداهای عجیب غریبی میومد مثل صدای خنده ی یه دختر یا مثلا جیغ کشیدن و ناله کردن. خیلی ترسیده بودم دویدم طرف تخت زیر پتو قایم شدم. نفسم در نمیومد. اشک تو چشام حلقه زده بود. دستامو رو گوشام گذاشتم و چشمامو بستم و سعی کردم خودمو یه جای دیگه تصور کنم مثلا پیش مامان و بابا. آره پیش اونا همیشه امنیت داشتم و هیچ وقت شبا با دلهره خوابم نمی برد. آخرین سفری که همراه مامان و بابا رفته بودم رو تصور کردم. توی طول سفر همش عینک روی چشمام بود تا کسی چشمامو نبینه. ولی خیلی بهم خوش گذشت اون انگار واقعا آخرین سفرم با مامان و بابام بود. *فلش بک(روی شن های ساحل می دویدم و از ته دل می خندیدم ، خم شدم و چندتا صدف کوچیک برداشتم و روی لباسم جمعشون کردم مامان و بابا هم از دور داشتن با لبخند منو تماشا می کردن. می دونستم من می دونستم لبخندشون از ته دل بود می دونستم چون بعد از اون دیگه اونجوری بهم لبخند نزدن)پایان فلش بک* کی می دونست بعد از اون سفر سرنوشت خانواده ی سه نفره ی ما رو از هم می پاشونه. صداها قطع شده بود ولی هق هق من تازه اوج گرفته بود و قطع نمیشد. احساس خفگی می کردم ، خسته شدم چرا چرا من عادی نیستم چرا نمی تونم مثل بقیه ی دختر های هم سن و سال خودم برم مدرسه و دوست پیدا کنم. پتو رو کنار زدم و دستمو گذاشتم جلو دهنم تا صدام شنیده نشه.
Part_13
کای یه لیوان آب گرفت طرفم من سریع از دستش گرفتم و سر کشیدم. سهون : بهتره تا دمه در اتاقت باهات بیام. چشمم خورد به ساعت گوشه ی دیوار که ساعت 21:55 دقیقه رو نشون می داد. سهون : چرا ایستادی پس زود باش بچه جون. #من بچه نیستم. شونه هامو گرفت و به جلو هدایت کرد. تا پله ها که می رفتیم هنوز صدای تیک تاک ساعت به گوش می رسید ولی هرچی دور تر می شدیم صداش کمتر می شد. یه دفعه صدای قیژ در اومد با ترس برگشتم سمت سهون و یقشو گرفتم. #اینجا چه خبره من می ترسم. دیگه نزدیک بود اشکم در بیاد که آروم دستامو از روی یقه لباسش جدا کرد و جدی تو چشمام زل زد. سهون : میگم بچه ای نگو نه. با حرص بهش خیره شدم. آروم مچ دستمو گرفت و دنبال خودش کشید. جلوی در اتاقم ایستادیم. سهون به ساعت مچیش خیره شد و با حالت دست پاچه منو هول داد داخل اتاق و درو بست و قفلش کرد. #درو باز کن تو رو خدا منو اینجا تنها نزار می ترسم. سهون : برو بخواب از هیچی نترس بروو. دیگه هیچ صدایی نشنیدم. باورم نمی شد یعنی به این سرعت از اینجا رفت ؟؟
سکوت اطراف خیلی رو مخ بود و این ترس منو بیشتر می کرد از بیرون یه صداهای عجیب غریبی میومد مثل صدای خنده ی یه دختر یا مثلا جیغ کشیدن و ناله کردن. خیلی ترسیده بودم دویدم طرف تخت زیر پتو قایم شدم. نفسم در نمیومد. اشک تو چشام حلقه زده بود. دستامو رو گوشام گذاشتم و چشمامو بستم و سعی کردم خودمو یه جای دیگه تصور کنم مثلا پیش مامان و بابا. آره پیش اونا همیشه امنیت داشتم و هیچ وقت شبا با دلهره خوابم نمی برد. آخرین سفری که همراه مامان و بابا رفته بودم رو تصور کردم. توی طول سفر همش عینک روی چشمام بود تا کسی چشمامو نبینه. ولی خیلی بهم خوش گذشت اون انگار واقعا آخرین سفرم با مامان و بابام بود. *فلش بک(روی شن های ساحل می دویدم و از ته دل می خندیدم ، خم شدم و چندتا صدف کوچیک برداشتم و روی لباسم جمعشون کردم مامان و بابا هم از دور داشتن با لبخند منو تماشا می کردن. می دونستم من می دونستم لبخندشون از ته دل بود می دونستم چون بعد از اون دیگه اونجوری بهم لبخند نزدن)پایان فلش بک* کی می دونست بعد از اون سفر سرنوشت خانواده ی سه نفره ی ما رو از هم می پاشونه. صداها قطع شده بود ولی هق هق من تازه اوج گرفته بود و قطع نمیشد. احساس خفگی می کردم ، خسته شدم چرا چرا من عادی نیستم چرا نمی تونم مثل بقیه ی دختر های هم سن و سال خودم برم مدرسه و دوست پیدا کنم. پتو رو کنار زدم و دستمو گذاشتم جلو دهنم تا صدام شنیده نشه.
۳.۷k
۱۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.