از وقتی فهمیدم که..

💜🫐💜🫐💜🫐💜🫐💜
#پارت9

همونجا نشسته بودمو به این چهارسال فکر میکردم

به مامان بابایی که هر هفته میان اینجا و هرکاری میکنن ببرنم ولی پسرا نمیزارن
به بعد از رفتن جانگ می که وقتی آموزشام تموم شد رفت
به جونگ کوک که یه طور خاصی باهام رفتار میکنه
به جیمین و... که واقعا مثل یه داداش واقعی کنارم هستن ..
و در آخر به گیر دادن هاشون ..خیلی بهم گیر میدادن اصلا نمیذاشتن تنهایی جایی برم هیچ دوستی اینجا نداشتم میگفتن که اینجا فقط بخاطر نزدیک شدن به اونا با من دوست میشن
به اعضای کمپانی که از چیزی که فکر میکردم مهربون تر بودن
حتی یه بار که داشتم میخوندم صدامو شنیدن و بهم پیشنهاد دادن که خواننده بشم ولی قبول نکردم نه که پسرا اجازه ندن..نه ولی زیاد دوست ندارم

_کجا غرق شدی یه ساعته دارم صدات میزنم

بهش نگاه کردم..چرا احساس میکنم که کوک واسم مثل اونا نیست .. مطمئنم که یه کراش زدن ساده هم نیست
۲۱ سالم شده بود و دیگه یه چیزایی رو می‌فهمیدم

_چیهههههه؟
+هیچ

و راه افتادیم سمت میز غذاخوری

وقتی غذا تموم شد گفت:آماده شو بریم لب ساحل
+واقعاااا
_آره بدو

توی اتاقم داشتم موهامو بالا سرم می‌بستم که در باز شد و کوک اومد داخل
کنار در تکیه داد به دیوار و بهم نگاه کرد..
وقتی کارم تموم شد چتری هامو درست کردم و برگشتم سمتش که دیدم توی یک قدمیم وایساده..
+بریم؟
انگار نشنیده باشه سرشو آروم آورد پایین و برد سمت گردنم..بوسه ریزی روی ترقوم زد و سری خودشو کشوند عقب
_بریم دیر شد..
هنوز توی شوک بودم از کارش..
راه افتادیم سمت پارکینگ دیدم داره میره سمت موتورش

+با موتور؟
_آره بیا کلاه رو بزار بریم

وقتی سوار شدم دستامو دورش حلقه کردم تا نیفتم
فکر کنم تنها جایی که بدون هیچ تظاهری بتونم بغلش کنم همین موقع هست

وقتی رسیدیم پیاده شدم هیچکس این اطراف نبود بخاطر همین کلاه رو در آوردم
💜🫐💜🫐💜🫐💜🫐💜

#فیکشن #سناریو #فیک #رمان_فیک #بی_تی_اس #آرمی #سناریو_بی_تی_اس
دیدگاه ها (۰)

از وقتی فهمیدم که...

از وقتی فهمیدم که...

از وقتی فهمیدم که...

از وقتی فهمیدم که..

پارت ۱۷

فیک کوک دختر کوچولوی من پارت ۲۸

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط