درخواستی جیمین
درخواستی جیمین
وقتی برادر ناتنیت بود و....
(چون تکپارتی نمیشه چند پارتیش میکنم)
ات
صبح با تابش نور خورشید چشمامو باز کردم بلند شدم نشستم رو تخت تا یکم ویندوزم بالا بیاد(مود من اول صبح)
بعدش بلند شدم رفتم دستشویی کارای مربوط رو کردم
آها یادم رفت خودمو معرفی کنم من اتم،۱۹سالمه وقتی هشت سالم بود بابام فوت شد دوسال بعد مامانم با یه مرد که یه پسر داشت ازدواج کرد،پسرش چهار سال از من بزرگتره با این که اون مرد پدر واقعیم نیست اما خیلی مهربونه پسرش هم همینطور چون از بچگی کنار هم بودیم رابطمون باهم خیلی خوبه اوایل همش باهم دعوا میکردیم اما به مرور با هم خوب شدیم البته اون بیشتر اوقات میره خونه خودش فقط چن روز میاد اینجا یه سر میزنه بعضی وقتا منو هم با خودش میبره خونش
در کمدمو باز کردم یه پیراهن صورتی که تا بالای زانوم بود پوشیدم رفتم پایین
بابا سرکار بود چون از بچگی کنارش بودم عادت داشتم بهش بگم بابا
ات.صبح بخیر مامان
مامان ات.صبح بخیر دخترم
ات.اوپا کو؟
مامان ات.هنوز خابه میتونی بیدارش کنی؟
ات.اره
رفتم توی اتاق اوپا نشستم روی تخت..اوپا بیدار شو اوپاا بیدار شووو
دیدم بیدار نمیشه،رفتم نشستم رو شکمش،روشکمش تکون خوردم...اوپا بیدار شو اوپاااااا
یهو منو گرفت کشید توی بغلش منو محکم گرفت
جیمین.شیطون خانوم مثل اینکه شما عادت کردی هر صبح بیای رو شکم من نه؟
ات.خندیدم..خب وقتی بیدار نمیشی مجبورم اینکار کنم
جیمین.باشه پس منم باید تلافی کنم
ات.اوپا نه...اومد نشست رو شکمم شروع کرد به قلقلک دادنم...واییی اوپا بسه تروخودا دلم درد گرفتت(خنده)
از رو شکمم بلند شد
جیمین.از این به بعد بیای رو شکمم منم اینجوری تلافی میکنم
ات.اصلا دیگه نمیام تو اتاقت
جیمین.خنده..بیا ولی شیطونی نکن حالا هم بدو برو پایین تا من لباسم رو عوض کنم بیام صبحونه
ات.باشه..زود بیا
جیمین.باشه
ات.رفتم پایین
مامان ات.اومدی بلاخره میخاستم خودم بیام بالا جیمین کو؟
ات.گفت لباسش رو عوض میکنه میاد
مامان ات.خیله خب حالا تو بیا بشین
ات.رفتم نشستم همین موقع جیمین اومد
جیمین.صبح بخیر مامان
مامان.صبح بخیر پسرم بیا صبحونه
جیمین.چشم
ات
بعد از اینکه صبحونه خوردیم مامان گفت که با خاله شیما میره بیرون منو جیمین توی خونه تنها بودیم منم حسابی حوسلم سر رفته بود جیمین رو مبل نشسته بود سرش تو گوشی بود
ات.جیمین حوصلم سر رفته
جیمین.......
وقتی برادر ناتنیت بود و....
(چون تکپارتی نمیشه چند پارتیش میکنم)
ات
صبح با تابش نور خورشید چشمامو باز کردم بلند شدم نشستم رو تخت تا یکم ویندوزم بالا بیاد(مود من اول صبح)
بعدش بلند شدم رفتم دستشویی کارای مربوط رو کردم
آها یادم رفت خودمو معرفی کنم من اتم،۱۹سالمه وقتی هشت سالم بود بابام فوت شد دوسال بعد مامانم با یه مرد که یه پسر داشت ازدواج کرد،پسرش چهار سال از من بزرگتره با این که اون مرد پدر واقعیم نیست اما خیلی مهربونه پسرش هم همینطور چون از بچگی کنار هم بودیم رابطمون باهم خیلی خوبه اوایل همش باهم دعوا میکردیم اما به مرور با هم خوب شدیم البته اون بیشتر اوقات میره خونه خودش فقط چن روز میاد اینجا یه سر میزنه بعضی وقتا منو هم با خودش میبره خونش
در کمدمو باز کردم یه پیراهن صورتی که تا بالای زانوم بود پوشیدم رفتم پایین
بابا سرکار بود چون از بچگی کنارش بودم عادت داشتم بهش بگم بابا
ات.صبح بخیر مامان
مامان ات.صبح بخیر دخترم
ات.اوپا کو؟
مامان ات.هنوز خابه میتونی بیدارش کنی؟
ات.اره
رفتم توی اتاق اوپا نشستم روی تخت..اوپا بیدار شو اوپاا بیدار شووو
دیدم بیدار نمیشه،رفتم نشستم رو شکمش،روشکمش تکون خوردم...اوپا بیدار شو اوپاااااا
یهو منو گرفت کشید توی بغلش منو محکم گرفت
جیمین.شیطون خانوم مثل اینکه شما عادت کردی هر صبح بیای رو شکم من نه؟
ات.خندیدم..خب وقتی بیدار نمیشی مجبورم اینکار کنم
جیمین.باشه پس منم باید تلافی کنم
ات.اوپا نه...اومد نشست رو شکمم شروع کرد به قلقلک دادنم...واییی اوپا بسه تروخودا دلم درد گرفتت(خنده)
از رو شکمم بلند شد
جیمین.از این به بعد بیای رو شکمم منم اینجوری تلافی میکنم
ات.اصلا دیگه نمیام تو اتاقت
جیمین.خنده..بیا ولی شیطونی نکن حالا هم بدو برو پایین تا من لباسم رو عوض کنم بیام صبحونه
ات.باشه..زود بیا
جیمین.باشه
ات.رفتم پایین
مامان ات.اومدی بلاخره میخاستم خودم بیام بالا جیمین کو؟
ات.گفت لباسش رو عوض میکنه میاد
مامان ات.خیله خب حالا تو بیا بشین
ات.رفتم نشستم همین موقع جیمین اومد
جیمین.صبح بخیر مامان
مامان.صبح بخیر پسرم بیا صبحونه
جیمین.چشم
ات
بعد از اینکه صبحونه خوردیم مامان گفت که با خاله شیما میره بیرون منو جیمین توی خونه تنها بودیم منم حسابی حوسلم سر رفته بود جیمین رو مبل نشسته بود سرش تو گوشی بود
ات.جیمین حوصلم سر رفته
جیمین.......
۱۴.۶k
۲۲ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.