the king of my heart 💜
the king of my heart 💜
پارت۱۸
یونگی.اشکال نداره عزیزم بزار من برم حموم بریم صبحونه بعدش برات مسکن میخرم باشه؟
ات.باشه...
ات
صبحونموم رو که خوردیم یونگی برام یه مسکن خرید مسکن رو خوردم راه افتادیم سمت فرودگاه
پرش زمانی داخل هواپیما
ات.سرمو گذاشتم رو شونه یونگی...یونگ خیلی دلم درد..یونگی دستشو گذاشت پشت کمرم سرمو بوسید
یونگ.سعی کن بخابی وقتی بخابی دردتو فراموش میکنی
ات.باشه..چشمامو بستم.......
یونگی.ات ات بیدار نمیشی عزیزم؟
رسیدیم سئول
ات.با صدای یونگی از خواب بیدار شدم..اوم چیشده؟
یونگی.رسیدیم
ات.باشه..یونگی دستمو گرفت بلند شدم بعد از اینکه از هواپیما اومدیم بیرون رفتیم داخل سالن داشتیم دنبال بقیه میگشتیم که یهو دیدیمشون رفتیم سمت بقیه بعد از اینکه به همه سلام کردیم رفتیم سوار ماشین شدیم راه افتادیم عمارت
یونگی خوابیده بود منم رو تخت نشسته بودم فیلم میدیدم که در اتاق زده شد رفتم درو باز کردم که اجوما رو دیدم سریع پریدم بغلش..دلم براتون تنگ شده بود اجوما
اجوما.منم همینطور دختر قشنگم
ات.صبر کنین من تلویزیون رو خاموش کنم بریم حیاط باهم حرف بزنیم اجوما
اجوما.باش دخترم
ات.رفتم تلویزیون رو خاموش کردم بعدش با اجوما رفتیم توی حیاط رو تاب نشستیم
اجوما.خب تعریف کن دخترم بهت خوش گذشت؟
ات.اره اجوما خیلی با یونگی بهم خوش گذشت انگار دوباره برگشتیم به زمان بچگی هامون دوباره رابطمون مثل قبل شده
اجوما.خوبه دخترم من مطمئنم یونگی تورو بیشتر از هر چیز دوست داره
ات.اره خب منم خیلی خیلی دوسش دارم...بعد از اینکه حرفام با اجوما تموم شد اجوما رفت تا به کاراش برسه منم رفتم توی اتاق که یونگی رو دیدم روتخت نشسته بود
ات.سلام
یونگی.سلام عزیزم کجا بودی؟
ات.داشتم با اجوما حرف میزدم...رفتم رو پاهاش نشستم یونگ کی با پدربزرگ حرف میزنی؟
یونگی.چه حرفی؟
ات.خونه دیگه
یونگی.اهاا باشه عزیزم شب میرم باهاش حرف میزنم خوبه؟
ات.اره...صورتشو بوسیدم میخاستم برم عقب که کمرو گرفت نزاشت برم
لباشو گذاشت رو لبام شروع به بوسیدنم کرد بعد از چند مین ازم جدا شد
یونگی.چقد خوشمزه بودن
ات.یونگی اینطوری نگو خجالت میکشم
یونگی.یاااا مگه بهت نگفتم ازم من خجالت نکش؟
پرش زمانی شب
یونگی
رفتم سمت اتاق پدربزرگ تا باهاش حرف بزنم باید هر جور شده راضیش کنم خودمم اینجا راحت نبودم
در اتاق شو زدم
بزرگ خان.بیا تو....
امیدوارم خوشتون بیاد💜
پارت۱۸
یونگی.اشکال نداره عزیزم بزار من برم حموم بریم صبحونه بعدش برات مسکن میخرم باشه؟
ات.باشه...
ات
صبحونموم رو که خوردیم یونگی برام یه مسکن خرید مسکن رو خوردم راه افتادیم سمت فرودگاه
پرش زمانی داخل هواپیما
ات.سرمو گذاشتم رو شونه یونگی...یونگ خیلی دلم درد..یونگی دستشو گذاشت پشت کمرم سرمو بوسید
یونگ.سعی کن بخابی وقتی بخابی دردتو فراموش میکنی
ات.باشه..چشمامو بستم.......
یونگی.ات ات بیدار نمیشی عزیزم؟
رسیدیم سئول
ات.با صدای یونگی از خواب بیدار شدم..اوم چیشده؟
یونگی.رسیدیم
ات.باشه..یونگی دستمو گرفت بلند شدم بعد از اینکه از هواپیما اومدیم بیرون رفتیم داخل سالن داشتیم دنبال بقیه میگشتیم که یهو دیدیمشون رفتیم سمت بقیه بعد از اینکه به همه سلام کردیم رفتیم سوار ماشین شدیم راه افتادیم عمارت
یونگی خوابیده بود منم رو تخت نشسته بودم فیلم میدیدم که در اتاق زده شد رفتم درو باز کردم که اجوما رو دیدم سریع پریدم بغلش..دلم براتون تنگ شده بود اجوما
اجوما.منم همینطور دختر قشنگم
ات.صبر کنین من تلویزیون رو خاموش کنم بریم حیاط باهم حرف بزنیم اجوما
اجوما.باش دخترم
ات.رفتم تلویزیون رو خاموش کردم بعدش با اجوما رفتیم توی حیاط رو تاب نشستیم
اجوما.خب تعریف کن دخترم بهت خوش گذشت؟
ات.اره اجوما خیلی با یونگی بهم خوش گذشت انگار دوباره برگشتیم به زمان بچگی هامون دوباره رابطمون مثل قبل شده
اجوما.خوبه دخترم من مطمئنم یونگی تورو بیشتر از هر چیز دوست داره
ات.اره خب منم خیلی خیلی دوسش دارم...بعد از اینکه حرفام با اجوما تموم شد اجوما رفت تا به کاراش برسه منم رفتم توی اتاق که یونگی رو دیدم روتخت نشسته بود
ات.سلام
یونگی.سلام عزیزم کجا بودی؟
ات.داشتم با اجوما حرف میزدم...رفتم رو پاهاش نشستم یونگ کی با پدربزرگ حرف میزنی؟
یونگی.چه حرفی؟
ات.خونه دیگه
یونگی.اهاا باشه عزیزم شب میرم باهاش حرف میزنم خوبه؟
ات.اره...صورتشو بوسیدم میخاستم برم عقب که کمرو گرفت نزاشت برم
لباشو گذاشت رو لبام شروع به بوسیدنم کرد بعد از چند مین ازم جدا شد
یونگی.چقد خوشمزه بودن
ات.یونگی اینطوری نگو خجالت میکشم
یونگی.یاااا مگه بهت نگفتم ازم من خجالت نکش؟
پرش زمانی شب
یونگی
رفتم سمت اتاق پدربزرگ تا باهاش حرف بزنم باید هر جور شده راضیش کنم خودمم اینجا راحت نبودم
در اتاق شو زدم
بزرگ خان.بیا تو....
امیدوارم خوشتون بیاد💜
۱۳.۲k
۲۲ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.