💜 عشق مریضی واگیر دار 🤍✨
💜 عشق مریضی واگیر دار 🤍✨
part 24🤍✨
(از زبان یونا)
خواب خیلی بدی دیدم و یه دفه از خواب پریدم و جیغ خفیفی کشیدم...
دخترا ترسیده طرفم اومدن
هنوز تو فکر خوابم بودم و کاملا اتفاقات اطرافم برام واضح نبود
صدام میکردن حالمو میپرسیدم ازم ولی من هنوز تو شک بودم
مینجی:یونا ....یونا جونم خوبی ..یونا حالت خوبه چیشدع ی چیزی بگو
جیوو: یونا خوبییی ... یکی بره آب قند بیاره
کم کم کابوسی ک دیده بودم یادم رفت و چیزایی کمی ازش توی ذهنم باقی موند و ب خودم اومدم
سرمو تکون دادم و گفتم
یونا:خوبم.....خوبم دخترا نگران نباشین خواب بد دیدم
واسم آب قند آوردن خوردم و از دخترا معذرت خواهی کردم ک نصف شبی سکتشون دادم با جیغ کشیدم
همه با مهربانی معذرت خواهیمو قبول کردن و رفتن ک بخوابن
منم دراز کشیدم و کم کم خوابم برد...
(فردا صبح)
از خواب بیدار شدم بیدار بودم ولی چشمام بسته بود صدایی از تو اتاق نمیومد انگار همه رفتن بیرون و زیاد خوابیدم
از جام بلند شدم و کارامو کردم و لباسمو پوشیدم (عکسشو میزارم) موهامو بستم و رفتم ببینم چیزی تو یخچال هست ک بخورم رفتم سمت یخچال ک صدای در اومد فک کردم مینجیه گفتم
یونا: مینجی چرا بیدارم نکردی امروز خیلی خوابیدم
منتظر جوابش بودم ک دیدم صدایی ازش نمیاد برگشتم ک دیدم جونگکوک کنار در واستاده و داره نگام میکنه
ترسیدم اولش و یه هینی کشیدم و گفتم
یونا:کوکی تو اینجا چیکار میکنی
کوک: اومدم عشقمو ببینم تو ک نیومدی خب من اومدم
لبخندی زدم و گفتم
یونا:اره خیلی خسته بودم واسه همین دیر بیدار شدم ببخشید
توقع شنیدن حرفی ک گفتو نداشتم واسه همین تعجب کردم
کوک: نوچ شرمنده نمی بخشم نمیخوامم
همینجوری ک نزدیکم میشد اینو گفت
یونا:ععععع ک اینطور اره
کوک:اوهوم
یونا :باشه خودت خواستی
رفتم محکم بغلش کردم و سریع لبشو بوسیدم و بعدم فرار کردم رفتم بیرون
چون تو شک بود نتونست بگیرم در رفتم
اومدم بیرون ک دیدم بچه ها همه نشستن دور هم رفتم سمتشونو سلام کردم
ک یه دفه کوک از پشت سر نفس زنان اومد و بغلم کرد
ادامه داردددد
part 24🤍✨
(از زبان یونا)
خواب خیلی بدی دیدم و یه دفه از خواب پریدم و جیغ خفیفی کشیدم...
دخترا ترسیده طرفم اومدن
هنوز تو فکر خوابم بودم و کاملا اتفاقات اطرافم برام واضح نبود
صدام میکردن حالمو میپرسیدم ازم ولی من هنوز تو شک بودم
مینجی:یونا ....یونا جونم خوبی ..یونا حالت خوبه چیشدع ی چیزی بگو
جیوو: یونا خوبییی ... یکی بره آب قند بیاره
کم کم کابوسی ک دیده بودم یادم رفت و چیزایی کمی ازش توی ذهنم باقی موند و ب خودم اومدم
سرمو تکون دادم و گفتم
یونا:خوبم.....خوبم دخترا نگران نباشین خواب بد دیدم
واسم آب قند آوردن خوردم و از دخترا معذرت خواهی کردم ک نصف شبی سکتشون دادم با جیغ کشیدم
همه با مهربانی معذرت خواهیمو قبول کردن و رفتن ک بخوابن
منم دراز کشیدم و کم کم خوابم برد...
(فردا صبح)
از خواب بیدار شدم بیدار بودم ولی چشمام بسته بود صدایی از تو اتاق نمیومد انگار همه رفتن بیرون و زیاد خوابیدم
از جام بلند شدم و کارامو کردم و لباسمو پوشیدم (عکسشو میزارم) موهامو بستم و رفتم ببینم چیزی تو یخچال هست ک بخورم رفتم سمت یخچال ک صدای در اومد فک کردم مینجیه گفتم
یونا: مینجی چرا بیدارم نکردی امروز خیلی خوابیدم
منتظر جوابش بودم ک دیدم صدایی ازش نمیاد برگشتم ک دیدم جونگکوک کنار در واستاده و داره نگام میکنه
ترسیدم اولش و یه هینی کشیدم و گفتم
یونا:کوکی تو اینجا چیکار میکنی
کوک: اومدم عشقمو ببینم تو ک نیومدی خب من اومدم
لبخندی زدم و گفتم
یونا:اره خیلی خسته بودم واسه همین دیر بیدار شدم ببخشید
توقع شنیدن حرفی ک گفتو نداشتم واسه همین تعجب کردم
کوک: نوچ شرمنده نمی بخشم نمیخوامم
همینجوری ک نزدیکم میشد اینو گفت
یونا:ععععع ک اینطور اره
کوک:اوهوم
یونا :باشه خودت خواستی
رفتم محکم بغلش کردم و سریع لبشو بوسیدم و بعدم فرار کردم رفتم بیرون
چون تو شک بود نتونست بگیرم در رفتم
اومدم بیرون ک دیدم بچه ها همه نشستن دور هم رفتم سمتشونو سلام کردم
ک یه دفه کوک از پشت سر نفس زنان اومد و بغلم کرد
ادامه داردددد
۳.۷k
۲۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.