همسر اجباری ۳۶۷
#همسر_اجباری #۳۶۷
نرسیده بهشون بودیم که احسان گفت....
-آریا همین یه قلمو کم داشتی اونم زی زی )زن زلیل( شدن بود. آخه بمیرم الهی
-آرمان من نیستم تو چرا اینو راه میدی...
-خب چکار کنم دادا از وقتی تورفتی کال پالسه منم که همش یا مطبم یا بیمارستان...
با همه احوال پرسی کردیم که آریا رفت سمت مانی و کارتون تزیین شده که بعید میدونم شیرینی باشه رو داد
دستش...
مانبا با تعجب به کارتون زل زدو گفت.
-این مال منه.
-نه
-خب چرا به من دادیش پس.
-خب مال تو که نیس مال داداش زادمه...
همه خندیدن و مانی هم جعبه رو رو میز گذاشتو بازش کرد حدسم درست بود.
یه کیک که روش نوشته بود ... پسر داداش خوش اومدی عمویییی.
همه با خوندن متن ...خندیدن.
آرمان:هنوز که جنسیتش معلوم نیست
-خان داداش مارو سیاه نکن ما خودمون زغالیم...
-خواستیم امشب بگیم بهتون اما تو لو دادی آریا خان.
-به من چه خودتون لو دادین...
هردو با تعجب به ما نگاه کردن از کجااا...
من:خب مانی سونو گرافی شو اونجا جا گذاشته بود...
آقا جون:اولین نوه ما هرچی باشه قدمش رو چشم..
مامان:الهی من فدای نوه ام بشم.
احسان : بیچاره شدی آذین ....عمه شدن خیلی سخته...حاله هرچی بشه بهش میگن عمه اته...
آذین: من به فداش خودم هم بازیش میشم.
...
آریااا...
احسان داشت کبابارو به راه میکرد من رفتم کنارش بد جوری تو فکر بود.
-احی جون عشقم... چیشده.
از فکر بیرون اومد انگار نقاب عوض کرد انگار احسانی نبود که االن اخماش تو هم بود و فکرش درگیر بود.
-واییی عزیزم از بس اون زنیکه بهت میچسبه یادم نمیاد اینطوری صدام زده باشی.
-احسان...
-جونم دادا
-از من پنهون نکن من میدونم تو یه چیزیت هست...
هیچی دادا اشتباه میکنی..
-ار...ار...ار...خوبه...حاال بگو دیگه.
-هیچی..
-کوفت ...درد...بگو.احسان همین االن زودباش.
-باشه بابا پاچه نگیر...میگم
-آها...حاال شد ...با جزییات...
- من خودمو واسه مراسم آماده کرده بودم پس اندازم در حد مراسم عالی بود.
اما...امشب آذین گفت دوست داره متفاوت باشه و یه تور اروپا با هم بریم...ینی اون بشه ماه عسلمون...وقتیم
برگشتیم ایران بالفاصله مراسم بگیریم...
میدونی آریا...آذین تا حاال هیچی کم نداشته
هیچی ازم نخواسته ...هرچی خواسته داشته...
اما االن که یه چیزی خواسته نمیتونم واسش فراهم کنم...نکه نتونم...چرا میتونم اما نه در اون حدی که آذین
میخواد...واقعا نمیدونم چکارکنم پس اندازم یک سوم اون چیزیم نیست که الزم داریم هرچی نباشه ماه عسلشه باید
هرچی میخواد واسش فراهم کنم...موندم چجوری بهش بگم...شرایطشو ندارم...حتما ناراحت میشه...
-احسان....ببین منو...
احسان نگاهی به من کرد...
-جونم.
نرسیده بهشون بودیم که احسان گفت....
-آریا همین یه قلمو کم داشتی اونم زی زی )زن زلیل( شدن بود. آخه بمیرم الهی
-آرمان من نیستم تو چرا اینو راه میدی...
-خب چکار کنم دادا از وقتی تورفتی کال پالسه منم که همش یا مطبم یا بیمارستان...
با همه احوال پرسی کردیم که آریا رفت سمت مانی و کارتون تزیین شده که بعید میدونم شیرینی باشه رو داد
دستش...
مانبا با تعجب به کارتون زل زدو گفت.
-این مال منه.
-نه
-خب چرا به من دادیش پس.
-خب مال تو که نیس مال داداش زادمه...
همه خندیدن و مانی هم جعبه رو رو میز گذاشتو بازش کرد حدسم درست بود.
یه کیک که روش نوشته بود ... پسر داداش خوش اومدی عمویییی.
همه با خوندن متن ...خندیدن.
آرمان:هنوز که جنسیتش معلوم نیست
-خان داداش مارو سیاه نکن ما خودمون زغالیم...
-خواستیم امشب بگیم بهتون اما تو لو دادی آریا خان.
-به من چه خودتون لو دادین...
هردو با تعجب به ما نگاه کردن از کجااا...
من:خب مانی سونو گرافی شو اونجا جا گذاشته بود...
آقا جون:اولین نوه ما هرچی باشه قدمش رو چشم..
مامان:الهی من فدای نوه ام بشم.
احسان : بیچاره شدی آذین ....عمه شدن خیلی سخته...حاله هرچی بشه بهش میگن عمه اته...
آذین: من به فداش خودم هم بازیش میشم.
...
آریااا...
احسان داشت کبابارو به راه میکرد من رفتم کنارش بد جوری تو فکر بود.
-احی جون عشقم... چیشده.
از فکر بیرون اومد انگار نقاب عوض کرد انگار احسانی نبود که االن اخماش تو هم بود و فکرش درگیر بود.
-واییی عزیزم از بس اون زنیکه بهت میچسبه یادم نمیاد اینطوری صدام زده باشی.
-احسان...
-جونم دادا
-از من پنهون نکن من میدونم تو یه چیزیت هست...
هیچی دادا اشتباه میکنی..
-ار...ار...ار...خوبه...حاال بگو دیگه.
-هیچی..
-کوفت ...درد...بگو.احسان همین االن زودباش.
-باشه بابا پاچه نگیر...میگم
-آها...حاال شد ...با جزییات...
- من خودمو واسه مراسم آماده کرده بودم پس اندازم در حد مراسم عالی بود.
اما...امشب آذین گفت دوست داره متفاوت باشه و یه تور اروپا با هم بریم...ینی اون بشه ماه عسلمون...وقتیم
برگشتیم ایران بالفاصله مراسم بگیریم...
میدونی آریا...آذین تا حاال هیچی کم نداشته
هیچی ازم نخواسته ...هرچی خواسته داشته...
اما االن که یه چیزی خواسته نمیتونم واسش فراهم کنم...نکه نتونم...چرا میتونم اما نه در اون حدی که آذین
میخواد...واقعا نمیدونم چکارکنم پس اندازم یک سوم اون چیزیم نیست که الزم داریم هرچی نباشه ماه عسلشه باید
هرچی میخواد واسش فراهم کنم...موندم چجوری بهش بگم...شرایطشو ندارم...حتما ناراحت میشه...
-احسان....ببین منو...
احسان نگاهی به من کرد...
-جونم.
۱۲.۸k
۲۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.