رفتم سمت جیمین گفتم
꧁ 𝘿𝙖𝙧𝙠 𝙡𝙞𝙛𝙚 ꧂
𝙥𝙖𝙧𝙩 ²⁹
رفتم سمت جیمین گفتم...
ا/ت: کدوم قسمت گردنت درد میکنه؟!
جیمین: کنار شاهرگم... همونجایی که با تیغه دستت زدی...
اروم دستمو گذاشتم رو جایی که گفت...
ا/ت: ایجاست؟
چشماشو از درد بست....
جیمین: اره اره
یه نگاه بهش انداختم.
کبود نبود معلومه رگ به رگ شده...
ا/ت: چیزی نیست فقط بخاطر ضربه اینطوری شدی...
جیمین: ا/ت....
گفتی برادرت یادت داده؟
ا/ت: هوم. اره...
روی کاناپه نشستم...
ا/ت: برادرم کیم تهیونگ...
جیمین: تهیونگ....
اون اصن از این حرکاتا بلد نبود تا یه لگد مینداخت پخش زمین میشد...... از همه استاداش ایراد میگرفت
اینو گفت و خنده ی غمگینی کرد...
ا/ت: خب...... راستش و بخوای عموم استادش بود.
جیمین: واقعا......
ا/ت: اوهوم......
جیمین: هنوزم از غذا های تند بدش میاد؟
ا/ت: اره... بدش میاد...
ولی تو از کجا میدونی؟
جیمین: راستش...
بیخیال مهم نیست.
ولی خیلی از نظر رفتار شبیه همید.
ا/ت: هیچوقت شبیه هم نبودیم...
اون... اون زد زیر قولش و من هیچوقت این کارشو فراموش نمیکنم...
از روی صندلی بلند شدم در رو باز کردم رفتم بیرون....
رفتم سمت سلف...
وقت ناهار بود.
نگاه خیره پسرا رو روی خودم حس میکردم.
قرار بود کسایی که انتخاب نشدن بادیگار بشن کسایی هم که نمیخوان بادیگارد بشن پخ پخ...
الان فقط ²⁰ نفر بودیم...
دوباره به دو قسمت تقسیم شدیم رفتیم برای تمرین...
.
.
.
.
.
با خستگی زیاد راهی اتاق شدم...
از پله ها رفتم بالا که یهو....
یکی از پشت منو گرفت.
دستمالی گذاشت جلو دهنم...
نفسمو حبس کردم...
با پا زدم به زانوش ولم کرد..
سریع ازش دور شدم نگاهی بهش انداختم....
این کیه...
سرتاپاش مشکی بود..
فقط چشماش معلوم بود.
یهو یه چیزی فرود اومد روی سرم چشمام سیاهی رفت....
.
.
.
.
𝙥𝙖𝙧𝙩 ²⁹
رفتم سمت جیمین گفتم...
ا/ت: کدوم قسمت گردنت درد میکنه؟!
جیمین: کنار شاهرگم... همونجایی که با تیغه دستت زدی...
اروم دستمو گذاشتم رو جایی که گفت...
ا/ت: ایجاست؟
چشماشو از درد بست....
جیمین: اره اره
یه نگاه بهش انداختم.
کبود نبود معلومه رگ به رگ شده...
ا/ت: چیزی نیست فقط بخاطر ضربه اینطوری شدی...
جیمین: ا/ت....
گفتی برادرت یادت داده؟
ا/ت: هوم. اره...
روی کاناپه نشستم...
ا/ت: برادرم کیم تهیونگ...
جیمین: تهیونگ....
اون اصن از این حرکاتا بلد نبود تا یه لگد مینداخت پخش زمین میشد...... از همه استاداش ایراد میگرفت
اینو گفت و خنده ی غمگینی کرد...
ا/ت: خب...... راستش و بخوای عموم استادش بود.
جیمین: واقعا......
ا/ت: اوهوم......
جیمین: هنوزم از غذا های تند بدش میاد؟
ا/ت: اره... بدش میاد...
ولی تو از کجا میدونی؟
جیمین: راستش...
بیخیال مهم نیست.
ولی خیلی از نظر رفتار شبیه همید.
ا/ت: هیچوقت شبیه هم نبودیم...
اون... اون زد زیر قولش و من هیچوقت این کارشو فراموش نمیکنم...
از روی صندلی بلند شدم در رو باز کردم رفتم بیرون....
رفتم سمت سلف...
وقت ناهار بود.
نگاه خیره پسرا رو روی خودم حس میکردم.
قرار بود کسایی که انتخاب نشدن بادیگار بشن کسایی هم که نمیخوان بادیگارد بشن پخ پخ...
الان فقط ²⁰ نفر بودیم...
دوباره به دو قسمت تقسیم شدیم رفتیم برای تمرین...
.
.
.
.
.
با خستگی زیاد راهی اتاق شدم...
از پله ها رفتم بالا که یهو....
یکی از پشت منو گرفت.
دستمالی گذاشت جلو دهنم...
نفسمو حبس کردم...
با پا زدم به زانوش ولم کرد..
سریع ازش دور شدم نگاهی بهش انداختم....
این کیه...
سرتاپاش مشکی بود..
فقط چشماش معلوم بود.
یهو یه چیزی فرود اومد روی سرم چشمام سیاهی رفت....
.
.
.
.
- ۱۲.۶k
- ۱۴ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط