ظهور ازدواج پارت
ظهور ازدواج پارت ۳۷۴
تند دویدم سمت جیمین...
به سمت جايي که صداي گلوله ازش اومده بود. یه حس خيلي خيلي بدي داشت گلومو میفشرد. لطفا این حس مزخرف درست نباشه و حالش خوب
باشه.. لطفا... با تمام قلبم داشتم دعا میکردم. خداياا.. اگه چیزیش بشه..
چونه ام لرزید و تند تر دویدم.از دور مردي رو میدیدم که روی زمین نشسته بود و دستش به پهلوش بود و... دو نفر روي زمين افتاده بودن
لرزون اب دهنم رو قورت دادم و به زحمت با دست و پايي لرزون و قفل شده جلو رفتم.. خداياا.. از شدت بغض و ترس نمیتونستم نفس بکشم
اشکم با لرز روي صورتم سر خورد. به زور و اروم زمزمه کردم جیمین.. صدام انگار از ته چاه در میومد. یه دفعه چرخید سمتم..
جیمین : اخ..
جيمین.. خودشه.. نفسم رو با خیال راحت شده بیرون دادم و سعي کردم بغضمو پایین بدم تند پالتوشو جلو کشید و وسایلشو توي جيبش انداخت و بلند شد. خداروشکر.. زدم زیر گریه و دویدم سمتش.
دستاشو برام باز کرد با تمام وجودم خودمو انداختم تو بغلش و هق هق کردم. واي خدا!... باورم نمیشه.
نفسش رو خيلي شدید بیرون داد که موهامو تکون داد. محكم بغلم کرد و تند و با نفس نفس گفت
جیمین : هیچی نیست..هیچی نیست.. من اینجام
و سفت منو به خودش فشرد. با ترس به اون حیوونا نگاه کردم که دست و پاشون بسته شده بودوحشت زده گفتم اینا آشفته گفت
جیمین : بیهوشن. با بند کفشاشون..دست و پاهاشونو بستم..
واه.. به این سرعت؟ مگه میشه؟ مرد عنکبوتیه مگه؟
لرزون و نگران گفتم الا: تو خوبی؟ چیزیت شده؟ نفسش رو شدید بیرون داد
جیمین : خوبم... خوبم.. باید بریم.
و تند هدایتم کرد جلو هول و آشفته راه افتادم.. این بارون لعنتي بالاخره بند اومد.. يوووف... انگار داشتیم تو تاریکی دور خودمون میچرخیدیم و این كابوس قرار نبود حالا حالاها تموم شه.. هیچی مشخص نبود و از شدت بارون خیس خیس شده بودیم و واقعا سردم بودم.
الا : اخ..حالا چطور از این جهنم بریم بیرون؟ اگه اونا باز بیان سراغمون چي؟
جیمین نفس نفس میزد..یه جور غيرعادي.. نگران برگشتم سمتش و اشفته گفتم
الا :تو..واقعا خوبي؟
جیمین :اره..
باورم نمیشد يه چيزي درست نبود
يه جوري انگار به زور داشت راه میومد. خیلی عرق کرده بود و هر لحظه رنگش بیشتر میپرید قلبم اروم نمیگرفت يه چيزي هست..
اشفته به اطرافش نگاه کرد و گفت اینجوری نمیشه ادامه داد... هوا خيلي تاريك شده باید تا صبح منتظر شیم.. صداش خيلي ارتعاش داشت و حسم روتقویت میکرد که به چيزي سرجاش نیست..
نگران و گنگ گفتم
تند دویدم سمت جیمین...
به سمت جايي که صداي گلوله ازش اومده بود. یه حس خيلي خيلي بدي داشت گلومو میفشرد. لطفا این حس مزخرف درست نباشه و حالش خوب
باشه.. لطفا... با تمام قلبم داشتم دعا میکردم. خداياا.. اگه چیزیش بشه..
چونه ام لرزید و تند تر دویدم.از دور مردي رو میدیدم که روی زمین نشسته بود و دستش به پهلوش بود و... دو نفر روي زمين افتاده بودن
لرزون اب دهنم رو قورت دادم و به زحمت با دست و پايي لرزون و قفل شده جلو رفتم.. خداياا.. از شدت بغض و ترس نمیتونستم نفس بکشم
اشکم با لرز روي صورتم سر خورد. به زور و اروم زمزمه کردم جیمین.. صدام انگار از ته چاه در میومد. یه دفعه چرخید سمتم..
جیمین : اخ..
جيمین.. خودشه.. نفسم رو با خیال راحت شده بیرون دادم و سعي کردم بغضمو پایین بدم تند پالتوشو جلو کشید و وسایلشو توي جيبش انداخت و بلند شد. خداروشکر.. زدم زیر گریه و دویدم سمتش.
دستاشو برام باز کرد با تمام وجودم خودمو انداختم تو بغلش و هق هق کردم. واي خدا!... باورم نمیشه.
نفسش رو خيلي شدید بیرون داد که موهامو تکون داد. محكم بغلم کرد و تند و با نفس نفس گفت
جیمین : هیچی نیست..هیچی نیست.. من اینجام
و سفت منو به خودش فشرد. با ترس به اون حیوونا نگاه کردم که دست و پاشون بسته شده بودوحشت زده گفتم اینا آشفته گفت
جیمین : بیهوشن. با بند کفشاشون..دست و پاهاشونو بستم..
واه.. به این سرعت؟ مگه میشه؟ مرد عنکبوتیه مگه؟
لرزون و نگران گفتم الا: تو خوبی؟ چیزیت شده؟ نفسش رو شدید بیرون داد
جیمین : خوبم... خوبم.. باید بریم.
و تند هدایتم کرد جلو هول و آشفته راه افتادم.. این بارون لعنتي بالاخره بند اومد.. يوووف... انگار داشتیم تو تاریکی دور خودمون میچرخیدیم و این كابوس قرار نبود حالا حالاها تموم شه.. هیچی مشخص نبود و از شدت بارون خیس خیس شده بودیم و واقعا سردم بودم.
الا : اخ..حالا چطور از این جهنم بریم بیرون؟ اگه اونا باز بیان سراغمون چي؟
جیمین نفس نفس میزد..یه جور غيرعادي.. نگران برگشتم سمتش و اشفته گفتم
الا :تو..واقعا خوبي؟
جیمین :اره..
باورم نمیشد يه چيزي درست نبود
يه جوري انگار به زور داشت راه میومد. خیلی عرق کرده بود و هر لحظه رنگش بیشتر میپرید قلبم اروم نمیگرفت يه چيزي هست..
اشفته به اطرافش نگاه کرد و گفت اینجوری نمیشه ادامه داد... هوا خيلي تاريك شده باید تا صبح منتظر شیم.. صداش خيلي ارتعاش داشت و حسم روتقویت میکرد که به چيزي سرجاش نیست..
نگران و گنگ گفتم
- ۲.۶k
- ۰۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط