🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده
#پارت191
#جلد_دوم
با دیدن اهورا اونجا توی بازداشتگاه با دستبندهایی که دور دستش بود دنیا روی سرم خراب شده بود زندگی داشت چیزایی رو بهم تحمیل میکرد که من اصلاً تحملشون رو نداشتم.
نمیدونستم باید چیکار کنم نمی دونستم این روزا رو باید چطوری بگذرونم دست به دعا بودم فقط و فقط از خدا می خواستم که کیمیا زودتر بیدار بشه .
میدونستم دلیل اینکه اهورا هلش داده فقط و فقط عصبی کردن های خود کیمیا بوده کرم میریخت دیوونمون میکرد و بالاخره عاقبت همه مونو به این برزخ ناکجاآباد کشونده بود .
به راحیل زنگ زده بودم تا خودشو برسونه اینجا من تنها بودم و نمیتونستم هم مواظب مونس باشم هم نگران اهورا باشم هم کیمیا...
خودمم یه همدم به کسی که بتونه آرومم کنه نیاز داشتم اشکامو پاک کردم و سوار ماشین شدم باید زودتر به خونه برمی گشتم مونس تنها بود و من نباید دخترکه ترسید مونو بیشتر از این نگران و ناراحت می کردم
هنوز نتونسته بودم برم سراغ کیمیا به خاطر مونس منتظر بودم تا راحیل برسه تا من دیگه برم توی اون بیمارستان بست بشینم و خدا رو صدا کنم تا زودتر چشماشو باز کنه نگران پسرمونم بودم تمام چیزهایی که به دست آورده بودم تمام دلخوشی هامو یک شبه از دست داده بودم
وقتی به خونه رسیدم مونث ترسیده از اتفاقات دیشب و چیزهایی که دیده بود گوشه اتاقش کز کرده بود و زانوهاشو بغل کرده بود کنار دخترم نشستم و به خودم فشردمش گفتم
_ عزیز دلم ماما برگشته تو که نترسیدی؟
اشکاشو پاک کرد و گفت
نه نترسیدم مامان من نترسیدم اما دلم بابامو می خواد
بابا آدم نکشته مگه نه؟
موهاشو بوسیدم و گفتم
نزن از این حرفا دیوونه این چه حرفیه که میزنی بابا حالش خوبه خیلی زود هم برمیگرده خونه خاله کیمیام حالش خوب میشه اصلا بابا که کاری نکرده
کیمیا به خاطر کفش های پاشنه بلندی که میپوشید پاش پیچ خورده سرش خورده به لبه کابینت همین...
دورت بگردم از این فکر و خیال نکن بابا اهورا خیلی مهربونه مگه میتونه از این کار های بد بکنه؟
خودشو توی بغلم انداخت و با صدای بلند گریه کرد و گفت
_ اما من میترسم میترسم بابا دیگه خونه نیاد برنگرده پیشمون
می خوایم چیکار کنیم مامان ؟
من بابا رو می خوام.
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
#خان_زاده
#پارت191
#جلد_دوم
با دیدن اهورا اونجا توی بازداشتگاه با دستبندهایی که دور دستش بود دنیا روی سرم خراب شده بود زندگی داشت چیزایی رو بهم تحمیل میکرد که من اصلاً تحملشون رو نداشتم.
نمیدونستم باید چیکار کنم نمی دونستم این روزا رو باید چطوری بگذرونم دست به دعا بودم فقط و فقط از خدا می خواستم که کیمیا زودتر بیدار بشه .
میدونستم دلیل اینکه اهورا هلش داده فقط و فقط عصبی کردن های خود کیمیا بوده کرم میریخت دیوونمون میکرد و بالاخره عاقبت همه مونو به این برزخ ناکجاآباد کشونده بود .
به راحیل زنگ زده بودم تا خودشو برسونه اینجا من تنها بودم و نمیتونستم هم مواظب مونس باشم هم نگران اهورا باشم هم کیمیا...
خودمم یه همدم به کسی که بتونه آرومم کنه نیاز داشتم اشکامو پاک کردم و سوار ماشین شدم باید زودتر به خونه برمی گشتم مونس تنها بود و من نباید دخترکه ترسید مونو بیشتر از این نگران و ناراحت می کردم
هنوز نتونسته بودم برم سراغ کیمیا به خاطر مونس منتظر بودم تا راحیل برسه تا من دیگه برم توی اون بیمارستان بست بشینم و خدا رو صدا کنم تا زودتر چشماشو باز کنه نگران پسرمونم بودم تمام چیزهایی که به دست آورده بودم تمام دلخوشی هامو یک شبه از دست داده بودم
وقتی به خونه رسیدم مونث ترسیده از اتفاقات دیشب و چیزهایی که دیده بود گوشه اتاقش کز کرده بود و زانوهاشو بغل کرده بود کنار دخترم نشستم و به خودم فشردمش گفتم
_ عزیز دلم ماما برگشته تو که نترسیدی؟
اشکاشو پاک کرد و گفت
نه نترسیدم مامان من نترسیدم اما دلم بابامو می خواد
بابا آدم نکشته مگه نه؟
موهاشو بوسیدم و گفتم
نزن از این حرفا دیوونه این چه حرفیه که میزنی بابا حالش خوبه خیلی زود هم برمیگرده خونه خاله کیمیام حالش خوب میشه اصلا بابا که کاری نکرده
کیمیا به خاطر کفش های پاشنه بلندی که میپوشید پاش پیچ خورده سرش خورده به لبه کابینت همین...
دورت بگردم از این فکر و خیال نکن بابا اهورا خیلی مهربونه مگه میتونه از این کار های بد بکنه؟
خودشو توی بغلم انداخت و با صدای بلند گریه کرد و گفت
_ اما من میترسم میترسم بابا دیگه خونه نیاد برنگرده پیشمون
می خوایم چیکار کنیم مامان ؟
من بابا رو می خوام.
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۲.۷k
۰۹ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.