part 60
#part_60
#آســــیه
شمع روی کاپ کیکمو روشن کردم
آسیه:خب هاتو جون امسال مجبوریم
تنهایی تولدمو جشن بگیریم
با چشمای سبزش بهم خیره شده بود
با صدای در وحشتزده به طرف صدا برگشتم
که دوروک بیتوجه به من وارد اتاق شد
و روی زمین کنارم نشست
لبخندی زد و هاتو رو برداشت روی پاهاش گذاشت
دوروک:دیدم عمر آیبیکه رفتن بیرون پس امسال
مجبوری تولدتو با منو هاتو جشن بگیری
لبخندی زدم که کیکمو برداشت و مقابلم گرفت
دوروک:اول آرزو کن بعد فوت کن...
چشمامو بستم و از ته دلم خواستم بدون اینکه
دوروکو از دست بدم متجاوز پیدا بشه و بعد شمع رو فوت کردم
چشمامو باز کردم و غمگین به دوروک نگاه کردم
آسیه:خیلی از دست مامان بابام ناراحتم هیچکدوم
از تولدام کنارم نبودن همش درگیر کار بودن
فکر میکنن با یک کادو گرفتن همچی حل میشه
دوروک:تو باید خیلی خشبخت باشی که روز تولدتو یادشونه
و برات کادو میخرن حداقل اگر دوست نداشته باشن
وانمود میکنن که دوست دارن
به طرفش برگشتم و بهش خیره شدم
دیگه اون خونسردی توی چهرش معلوم نبود
خیلی جدی به نقطه نامعلومی زل زده بود
دوروک:حداقل مثل بابای من نیستن
یعنی با خیال راحت جوری میگه منو نمیخاد که راحت میشنوم
آسیه:چطوری باهاش کنار امدی؟
دوروک:عادت کردم،قبول کردم...یعنی چارهی دیگهای ندارم
اینکه منو نمیخادو قبول کردم هراز گاهی به ذهنم میاد
اما بعدش میگم پسر بیخیال اون عاشق تو باشه یا نباشه
تو داری زندگیتو میکنی
#آســــیه
شمع روی کاپ کیکمو روشن کردم
آسیه:خب هاتو جون امسال مجبوریم
تنهایی تولدمو جشن بگیریم
با چشمای سبزش بهم خیره شده بود
با صدای در وحشتزده به طرف صدا برگشتم
که دوروک بیتوجه به من وارد اتاق شد
و روی زمین کنارم نشست
لبخندی زد و هاتو رو برداشت روی پاهاش گذاشت
دوروک:دیدم عمر آیبیکه رفتن بیرون پس امسال
مجبوری تولدتو با منو هاتو جشن بگیری
لبخندی زدم که کیکمو برداشت و مقابلم گرفت
دوروک:اول آرزو کن بعد فوت کن...
چشمامو بستم و از ته دلم خواستم بدون اینکه
دوروکو از دست بدم متجاوز پیدا بشه و بعد شمع رو فوت کردم
چشمامو باز کردم و غمگین به دوروک نگاه کردم
آسیه:خیلی از دست مامان بابام ناراحتم هیچکدوم
از تولدام کنارم نبودن همش درگیر کار بودن
فکر میکنن با یک کادو گرفتن همچی حل میشه
دوروک:تو باید خیلی خشبخت باشی که روز تولدتو یادشونه
و برات کادو میخرن حداقل اگر دوست نداشته باشن
وانمود میکنن که دوست دارن
به طرفش برگشتم و بهش خیره شدم
دیگه اون خونسردی توی چهرش معلوم نبود
خیلی جدی به نقطه نامعلومی زل زده بود
دوروک:حداقل مثل بابای من نیستن
یعنی با خیال راحت جوری میگه منو نمیخاد که راحت میشنوم
آسیه:چطوری باهاش کنار امدی؟
دوروک:عادت کردم،قبول کردم...یعنی چارهی دیگهای ندارم
اینکه منو نمیخادو قبول کردم هراز گاهی به ذهنم میاد
اما بعدش میگم پسر بیخیال اون عاشق تو باشه یا نباشه
تو داری زندگیتو میکنی
۳.۴k
۱۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.