part 61
#part_61
#آســــیه
دوروک:اما فقط از یک چیز عصبیم!
کاش حداقل وفاداری و انسانیتو یادم میداد
آسیه:زندگی بدی داشتن نمیتونه عذر و
بهونه آدم بدی شدن باشه.
تو این خونه هرکس زندگیش مشکلاتی داره
خوب یا بد بودن خودِ آدم انتخاب میکنه؛نه تجربه هاش
دوروک:درسته؛ اما اگر منم از بچگی یه مادر پدری داشتم
که عاشق همدیگه بودن؛عاشقی رو ازشون یاد میگرفتم
وفاداری،مهربونی رو آدم از خانواده یاد میگیره نه از خیابون
از مطمعن بودن حرفی که قرار بود بزنم زیاد مطمعن نبودم
سرمو انداختم پایین و لبمو به دندون گرفتم
آسیه:شاید بتونیم باهمدیگه عشقو تجربه کنیم
دوروک:نه آسیه من نمیتونم؛اگر کاری کردم که بهت امید دادم معذرت میخام ما نمیتونیم باهم باشیم
لبخندی زدم که ناخوداگاه چندقطره اشک از چشمم فرو ریخت
از روی زمین بلند شدم و به سمت در رفتم
قبل از اینکه برم بیرون صدامو صاف کردم و گفتم
آسیه:امیدوارم قلبت برات نور و صدا بشه
که یادت بندازه چطور این عشقی که هیچوقت قرار نیست
پیداش کنی رو با پشت دستت پسش زدی:)
سریع وارد دستشویی شدم و پشت در نشستم
بعداز دوروک نمیدونستم قراره چکار کنم
من کنار دوروک بچهی میشدم که دوست داشتم
از تمام آدما گِله کنم اونم منو بغل میکرد و قانع میکرد
که آدما لیاقت ناراحتی ندارن..حسی که بهش داشتم مبهم بود
انگار بین تمام آدمای دنیا اون برام جذابتره...
دلم میخاست تو صورتش فریاد بزنم
"با اینکه ازت متنفرم اما عاشقت شدم"
اما برای اون چه اهمیتی داشت؟دوروک یک رباط بود
رباطی که به هیچکس نمیتونست اعتماد کنه
رباطی که احساسات بقیه براش مهم نبود
و من عاشق همون رباط بیاحساس شدم
فکرشم نمیکردم یروزی بخام عشق یک طرفه رو تجربه کنم:)
#آســــیه
دوروک:اما فقط از یک چیز عصبیم!
کاش حداقل وفاداری و انسانیتو یادم میداد
آسیه:زندگی بدی داشتن نمیتونه عذر و
بهونه آدم بدی شدن باشه.
تو این خونه هرکس زندگیش مشکلاتی داره
خوب یا بد بودن خودِ آدم انتخاب میکنه؛نه تجربه هاش
دوروک:درسته؛ اما اگر منم از بچگی یه مادر پدری داشتم
که عاشق همدیگه بودن؛عاشقی رو ازشون یاد میگرفتم
وفاداری،مهربونی رو آدم از خانواده یاد میگیره نه از خیابون
از مطمعن بودن حرفی که قرار بود بزنم زیاد مطمعن نبودم
سرمو انداختم پایین و لبمو به دندون گرفتم
آسیه:شاید بتونیم باهمدیگه عشقو تجربه کنیم
دوروک:نه آسیه من نمیتونم؛اگر کاری کردم که بهت امید دادم معذرت میخام ما نمیتونیم باهم باشیم
لبخندی زدم که ناخوداگاه چندقطره اشک از چشمم فرو ریخت
از روی زمین بلند شدم و به سمت در رفتم
قبل از اینکه برم بیرون صدامو صاف کردم و گفتم
آسیه:امیدوارم قلبت برات نور و صدا بشه
که یادت بندازه چطور این عشقی که هیچوقت قرار نیست
پیداش کنی رو با پشت دستت پسش زدی:)
سریع وارد دستشویی شدم و پشت در نشستم
بعداز دوروک نمیدونستم قراره چکار کنم
من کنار دوروک بچهی میشدم که دوست داشتم
از تمام آدما گِله کنم اونم منو بغل میکرد و قانع میکرد
که آدما لیاقت ناراحتی ندارن..حسی که بهش داشتم مبهم بود
انگار بین تمام آدمای دنیا اون برام جذابتره...
دلم میخاست تو صورتش فریاد بزنم
"با اینکه ازت متنفرم اما عاشقت شدم"
اما برای اون چه اهمیتی داشت؟دوروک یک رباط بود
رباطی که به هیچکس نمیتونست اعتماد کنه
رباطی که احساسات بقیه براش مهم نبود
و من عاشق همون رباط بیاحساس شدم
فکرشم نمیکردم یروزی بخام عشق یک طرفه رو تجربه کنم:)
۱.۹k
۱۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.