شراب گیلاس p17
شراب_گیلاس p17
"باید...اماندا...باید....آروم....بگی...تو دل...تو دلت"...و بعد دوباره به خنده افتاد ...اماندا هم خندید و شمع کوچیکش رو فوت کرد ...هرچند با اینکارش آب دهنش هم رو کیک ریخت ...و دوباره باعث خنده خودش و بقیه شده بود....
"پایان فلش بک"
اماندا از خواب بلند شد...هنوز گیج و خوابالو بود ولی میتونست از آفتاب بفهمه زیادی
خوابیده...جونگکوک درو باز کردو بهش نگاه کرد ...ولی اماندا انقد خوابالو بود که متوجهش نشد...مثل همیشه دستو پاهاشو کشیدو دوباره تو تخت رها شد...
"گربه کوچولو"...
با صدای جونگکوک سریع رو تخت نشست و بهش نگاه کرد...جونگکوک دلش برای این اماندا ضعف میرفت...موهای بهم ریخته
نامرتب ...صورت سفید و گیج خوابالو ...چشمای
مست و نیمه باز ...و اون لب و لوچه آویزون...
چشماشو بست و از خودش خواست...
"کنترل...کنترلش کن"...
واقعا سخت بود دلش میخواست الان اماندا رو بغل بگیره و تموم بدنشو ببوسه و بهش بگه که خیلی بانمک شده ...ولی!...با آرامش ادامه داد بسه انقد خودتو کشیدی گربه ی"...وقتی اماندا با کنجکاوی بهش نگاه کرد با شیطنت جمله ش رو کامل کرد "زشت"!
اماندا که اخم کرد لبشو گاز گرفت تا نخنده...
"پاشو بیا بیرون صبحانه بخور"
اماندا از جاش بلند شد و درست موقعی که میخواست از کنار جونگکوک رد شه با پاش آروم به پای جونگکوک ضربه زدو غرید : گربه ها خوشگلن...خیلیم کیوت و بانمکن
جونگکوک خندید و گوش اماندا رو قلقلک داد پشت سرش راه افتاد و هر چند ثانیه یا
موهاش رو یه کم میکشید یا کنار گوش و گردنش رو قلقلک میداد...اماندا که به شوخی های جونگکوک عادت داشت فقط لبخند میزدو
سرشو تکون میداد ...تا بالاخره اماندا به دستشویی رفت و درو روش بست...جونگکوک خندید ساعت دوازده بود و تازه میخواستن صبحانه بخورن و این فقط بخاطر موجودی عزیزی به اسم اماندا تو زندگیش بود ...وگرنه
جونگکوک از ساعت شش صبح بیدار بود و مشغول کاراش بود...اماندا گیج شده بود ...یعنی جونگکوک واقعا هیچ کاری نمیخواست انجام بده؟!...یعنی فراموش کرده امروز تولدمه؟ !یعنی حتی اسبم برام درست نکرده؟! اینا فکرایی بود که تو سر اماندا میچرخید ...سرشو آروم به دو طرف تکون داد و زمزمه کرد نه...نه...حتما یادشه"...به ساعت نگاه کرد ...دقیقا 3 رو نشون میداد و این یعنی جونگکوک کلی فرصت داشت تا بخواد به اماندا تبریک بگه...همین دل کوچیکش رو آروم کرد...به جونگکوک نگاه کرد که رو مبل راحتی رها شده بودو فیلم میدید...تکرار سریالی که همیشه به اماندا میگفت "مسخره ترین فیلمیه که میشه دید"!!!اماندا چشماشو چرخوند و شونه هاشو بالا انداخت جونگکوک واقعا عجیب شده بود ...و این روند عجیب شدنش همچنان ادامه داشت و هر روز اماندا رو با رفتار جدیدی شوکه میکرد...درست مثل الان که داشت فیلمیو نگاه میکرد که از شخصیت دخترش تنفر داشت..."
"من میرم حمام جونگکوکی"
جونگکوک بدون حرفی فقط سرشو به نشونه" فهمیدم" تکون داد به محض اینکه اماندا وارد حمام شد جونگکوک از جاش پرید ...میدونست
بالاخره اماندا حمام میره عادت هر روزش بود و منتظر همین هم بود بهساعت نگاه کرد ضربه آرومی به سر خودش زد "حتما تا الان صد دفعه پیش خودش گفته تولدمو یادش رفته"!
سریع داخل آشپزخونه رفت غذاها آماده بود غذای مورد علاقه ی اماندا...کیک رو هم از داخل یخچال درآورد ...کیکی رو که داخل بسته های بزرگ شیر پنهان کرده بود تا اماندا متوجهش نشه...پارچه قرمز رنگو روی میز انداخت و کیک رو روش قرار داد ...شمع بزرگی رو کنارش گذاشت ...و فندک طلاش که هدیه و سلیقه اماندا برای خودش بود رو کنار شمع قرار داد ...موزیک آرومی رو گذاشت داخل اتاق مخصوص کار با چوبش رفت...به اسب اماندا دست کشید ...انقدر زیبا شده بود که مطمئن بود اماندا عاشق این یکی میشه ...خوشحال بود که رنگش عالی و کاملا خشک شده اسب رو با سختی بلندش کرد و اون رو هم کنار میز گذاشت ..
10لایک تا پارت بعد
"باید...اماندا...باید....آروم....بگی...تو دل...تو دلت"...و بعد دوباره به خنده افتاد ...اماندا هم خندید و شمع کوچیکش رو فوت کرد ...هرچند با اینکارش آب دهنش هم رو کیک ریخت ...و دوباره باعث خنده خودش و بقیه شده بود....
"پایان فلش بک"
اماندا از خواب بلند شد...هنوز گیج و خوابالو بود ولی میتونست از آفتاب بفهمه زیادی
خوابیده...جونگکوک درو باز کردو بهش نگاه کرد ...ولی اماندا انقد خوابالو بود که متوجهش نشد...مثل همیشه دستو پاهاشو کشیدو دوباره تو تخت رها شد...
"گربه کوچولو"...
با صدای جونگکوک سریع رو تخت نشست و بهش نگاه کرد...جونگکوک دلش برای این اماندا ضعف میرفت...موهای بهم ریخته
نامرتب ...صورت سفید و گیج خوابالو ...چشمای
مست و نیمه باز ...و اون لب و لوچه آویزون...
چشماشو بست و از خودش خواست...
"کنترل...کنترلش کن"...
واقعا سخت بود دلش میخواست الان اماندا رو بغل بگیره و تموم بدنشو ببوسه و بهش بگه که خیلی بانمک شده ...ولی!...با آرامش ادامه داد بسه انقد خودتو کشیدی گربه ی"...وقتی اماندا با کنجکاوی بهش نگاه کرد با شیطنت جمله ش رو کامل کرد "زشت"!
اماندا که اخم کرد لبشو گاز گرفت تا نخنده...
"پاشو بیا بیرون صبحانه بخور"
اماندا از جاش بلند شد و درست موقعی که میخواست از کنار جونگکوک رد شه با پاش آروم به پای جونگکوک ضربه زدو غرید : گربه ها خوشگلن...خیلیم کیوت و بانمکن
جونگکوک خندید و گوش اماندا رو قلقلک داد پشت سرش راه افتاد و هر چند ثانیه یا
موهاش رو یه کم میکشید یا کنار گوش و گردنش رو قلقلک میداد...اماندا که به شوخی های جونگکوک عادت داشت فقط لبخند میزدو
سرشو تکون میداد ...تا بالاخره اماندا به دستشویی رفت و درو روش بست...جونگکوک خندید ساعت دوازده بود و تازه میخواستن صبحانه بخورن و این فقط بخاطر موجودی عزیزی به اسم اماندا تو زندگیش بود ...وگرنه
جونگکوک از ساعت شش صبح بیدار بود و مشغول کاراش بود...اماندا گیج شده بود ...یعنی جونگکوک واقعا هیچ کاری نمیخواست انجام بده؟!...یعنی فراموش کرده امروز تولدمه؟ !یعنی حتی اسبم برام درست نکرده؟! اینا فکرایی بود که تو سر اماندا میچرخید ...سرشو آروم به دو طرف تکون داد و زمزمه کرد نه...نه...حتما یادشه"...به ساعت نگاه کرد ...دقیقا 3 رو نشون میداد و این یعنی جونگکوک کلی فرصت داشت تا بخواد به اماندا تبریک بگه...همین دل کوچیکش رو آروم کرد...به جونگکوک نگاه کرد که رو مبل راحتی رها شده بودو فیلم میدید...تکرار سریالی که همیشه به اماندا میگفت "مسخره ترین فیلمیه که میشه دید"!!!اماندا چشماشو چرخوند و شونه هاشو بالا انداخت جونگکوک واقعا عجیب شده بود ...و این روند عجیب شدنش همچنان ادامه داشت و هر روز اماندا رو با رفتار جدیدی شوکه میکرد...درست مثل الان که داشت فیلمیو نگاه میکرد که از شخصیت دخترش تنفر داشت..."
"من میرم حمام جونگکوکی"
جونگکوک بدون حرفی فقط سرشو به نشونه" فهمیدم" تکون داد به محض اینکه اماندا وارد حمام شد جونگکوک از جاش پرید ...میدونست
بالاخره اماندا حمام میره عادت هر روزش بود و منتظر همین هم بود بهساعت نگاه کرد ضربه آرومی به سر خودش زد "حتما تا الان صد دفعه پیش خودش گفته تولدمو یادش رفته"!
سریع داخل آشپزخونه رفت غذاها آماده بود غذای مورد علاقه ی اماندا...کیک رو هم از داخل یخچال درآورد ...کیکی رو که داخل بسته های بزرگ شیر پنهان کرده بود تا اماندا متوجهش نشه...پارچه قرمز رنگو روی میز انداخت و کیک رو روش قرار داد ...شمع بزرگی رو کنارش گذاشت ...و فندک طلاش که هدیه و سلیقه اماندا برای خودش بود رو کنار شمع قرار داد ...موزیک آرومی رو گذاشت داخل اتاق مخصوص کار با چوبش رفت...به اسب اماندا دست کشید ...انقدر زیبا شده بود که مطمئن بود اماندا عاشق این یکی میشه ...خوشحال بود که رنگش عالی و کاملا خشک شده اسب رو با سختی بلندش کرد و اون رو هم کنار میز گذاشت ..
10لایک تا پارت بعد
۸.۲k
۲۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.