part
part 159
هارو: سلام خاله
کایا: سلام خانوم
مامان ری: سلام عزیزانم بیان داخل بچه تا منتظرتونن
باهم رفتن داخل که دیدن بچه ها روی کاناپه نشستنو منتظرشون هستن با سلاث احوال پرسی دوباره به سمت شهر بازی حرکت سوزومه همین که رسیدن از ماشین پیاده شدو دویید سمت شار بازی
ری: تو هیچ وقت بزرگ نمیشی اینو بهت قول میدم
جسیکا: بهش گیر نده بزار هرچقدر که دلش میخواد خوش بگذرونت
ری: اوکی پس بیایین ماهم باهاش همراه شین
لیلی: لتس گو
باهم داخل شهربازی شدنو همه وسیله هارو سوار شدن بعد خسته شدن رفتن کافه و پشمک بستنی خوردن و با اسرار سوزومه رفتن کنار خیابونا قدم زدن بعد یه ساعت ری همشونو برای یه پاستا دعوت کرد باهم رفتن رستورانو همه غذا هاشونو خوردنو از رستوران اومدن بیرون دیگه دیر وشت بود کایا و هارو از بچه ها خداحافظی کردنو رفتپ خونشون ری هم لیلی و جسیکارو رسوندو با سوزومه رفتن خونع ری خواست بره اتاقش که سوزومه مانعش شدو گفت
سوزومه: من زیاد به تنهایی خوابیدن عادت ندارم میخوام پیشت بخوابمد
ری: اوکی برو لباستو عوض کنو بیا
سوزومه رفت اتاقشو لباسشو با لباس خواب عوض کردو رفت اتاق ری و کنارش خوابید
«صبح»
با الارم ساعت هردوشون بیدار شدن و سوزومه رفت اتاقشو اماده شدو اومد پایین مامان ری صبحونه رو اماده کرده بود رفت نشست سرمیزو شروع کرد به خوردن صبحونه ری هم اومدو نشست سر میز باهم صبحونشونو خوردنو سوار ماشین شدن ری رفت دنبال جسیکا و اونو هم سوار کردو باهم رفتن دانشگاه
سوزومه با تشکر از ماشین پیاده شدو رفت داخل دانشگاه لیلی سر جاش نشسته بد رفت پیشش نشست
سوزومه: چطوری لیدی
لیلی: ممنون بیبی
سوزومه: استاد هنوزم نیومده
لیلی: گفتن امروز یکم دیر میاد
سوزومه: تا بیاد درس جدید رو یه دور بخونیم تا اماده بشیم
لیلی: حوصله داریا
لیلی بیخیال گوشیشو در اوردو باهاش ور رفت سوزومه هم با ناامیدی بهش نگاه کردو بیخیالش شدو کتابشو باز کردو شروع کرد به مرور کردم درس امروز بعد یه رب استاد اومدو شروع به تدریس کرد بعد دوساعت زنگ خورد سوزومه بلند شدو رفت سرویسو برگشت دید یه کاغذ روی میز بازش کرد نوشته بود( بیا پشت ساختمون کارت دارم)
اول فک کرد اشتباه شده ولی بازو فضولیش گل کردو رفت پشت ساختمون دید دو نفر درحال کیس رفتنن
سوزومه: همونجور که فک میکردم اشتباه شده
برشت خواست بره که یه نفر از پشت صداش کرد بادیدن اون شخص شک بهش وارد شد انتظار نداشت ایجا ببینتش
سوزومه: خو اسکل اینجا دانشگاشه معلومه که اینجا میبینمش (تو دلش)
هارو: سلام خاله
کایا: سلام خانوم
مامان ری: سلام عزیزانم بیان داخل بچه تا منتظرتونن
باهم رفتن داخل که دیدن بچه ها روی کاناپه نشستنو منتظرشون هستن با سلاث احوال پرسی دوباره به سمت شهر بازی حرکت سوزومه همین که رسیدن از ماشین پیاده شدو دویید سمت شار بازی
ری: تو هیچ وقت بزرگ نمیشی اینو بهت قول میدم
جسیکا: بهش گیر نده بزار هرچقدر که دلش میخواد خوش بگذرونت
ری: اوکی پس بیایین ماهم باهاش همراه شین
لیلی: لتس گو
باهم داخل شهربازی شدنو همه وسیله هارو سوار شدن بعد خسته شدن رفتن کافه و پشمک بستنی خوردن و با اسرار سوزومه رفتن کنار خیابونا قدم زدن بعد یه ساعت ری همشونو برای یه پاستا دعوت کرد باهم رفتن رستورانو همه غذا هاشونو خوردنو از رستوران اومدن بیرون دیگه دیر وشت بود کایا و هارو از بچه ها خداحافظی کردنو رفتپ خونشون ری هم لیلی و جسیکارو رسوندو با سوزومه رفتن خونع ری خواست بره اتاقش که سوزومه مانعش شدو گفت
سوزومه: من زیاد به تنهایی خوابیدن عادت ندارم میخوام پیشت بخوابمد
ری: اوکی برو لباستو عوض کنو بیا
سوزومه رفت اتاقشو لباسشو با لباس خواب عوض کردو رفت اتاق ری و کنارش خوابید
«صبح»
با الارم ساعت هردوشون بیدار شدن و سوزومه رفت اتاقشو اماده شدو اومد پایین مامان ری صبحونه رو اماده کرده بود رفت نشست سرمیزو شروع کرد به خوردن صبحونه ری هم اومدو نشست سر میز باهم صبحونشونو خوردنو سوار ماشین شدن ری رفت دنبال جسیکا و اونو هم سوار کردو باهم رفتن دانشگاه
سوزومه با تشکر از ماشین پیاده شدو رفت داخل دانشگاه لیلی سر جاش نشسته بد رفت پیشش نشست
سوزومه: چطوری لیدی
لیلی: ممنون بیبی
سوزومه: استاد هنوزم نیومده
لیلی: گفتن امروز یکم دیر میاد
سوزومه: تا بیاد درس جدید رو یه دور بخونیم تا اماده بشیم
لیلی: حوصله داریا
لیلی بیخیال گوشیشو در اوردو باهاش ور رفت سوزومه هم با ناامیدی بهش نگاه کردو بیخیالش شدو کتابشو باز کردو شروع کرد به مرور کردم درس امروز بعد یه رب استاد اومدو شروع به تدریس کرد بعد دوساعت زنگ خورد سوزومه بلند شدو رفت سرویسو برگشت دید یه کاغذ روی میز بازش کرد نوشته بود( بیا پشت ساختمون کارت دارم)
اول فک کرد اشتباه شده ولی بازو فضولیش گل کردو رفت پشت ساختمون دید دو نفر درحال کیس رفتنن
سوزومه: همونجور که فک میکردم اشتباه شده
برشت خواست بره که یه نفر از پشت صداش کرد بادیدن اون شخص شک بهش وارد شد انتظار نداشت ایجا ببینتش
سوزومه: خو اسکل اینجا دانشگاشه معلومه که اینجا میبینمش (تو دلش)
- ۳.۱k
- ۲۵ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط