part17
#part17
از اتاق بیرون رفت خدمتکارا تو آشپزخونه بودن
داریا:صبح بخیر آجوما
آجوما:صبح بخیر عزیزم
(بچه ها یه نکته خیلی مهم بگم داریا در اصل روسیه تقریبا بیشتره زبانارو بلده حالا چجوری زبان کره ای یاد گرفته چون دوتا از مافیا ها که بردشون بود کره ای بودن و خب یادگرفت تو خوابشم روسی حرف میزد)
داریا شروع کرد به صبحانه درست کردن یکی از خدمتکارا که اون روز واسه ارباب سوپ درست کرده به طرف داریا رفت و شروع کرد به صبحونه درست کردن که داریا بهش توپید بهش
داریا:چیکار میکنی؟
خدمتکار:خانوم دارم صبحونه آماده میکنم
داریا:لازم نیست تو برو قهوه هارو درست کن
خدمتکار:چشم(حرصی)
و بعد از اونجا رفت داریا میز صبحانه رو چید که کوک هم اومد داریا به کوک نگاه کرد بخاطر صبح لبخندی زد کوک خیلی جدی رو صندلی نشست
کوک:نیشتو ببند
داریا خنده از رو لباش محو شد و لباشو غنچه کرد
داریا:چشم
همون موقع صدا دوتا زن اومد
جینا:پسرممم بیا ببین کیو آوردم
کوک اخماش توهم رفت مادر کوک دوباره اومده بود وقتی از پله ها بالا اومد با یه دختر که آرایش غلیظ داشت و لباسش باز بود اومد تو کوک تعجب کرد
کوک:رفتی اینم با خودت آوردی؟
سانا:کوکی جونمممم
سانا به طرف کوک رفت خواست بغلش کنه که کوک عقب رفت و سانا وایستاد
کوک:مامان من نگفتم از لمس شدن خوشم نمیاد
جینا:انقدر بد اخلاق نباش پسرم دخترخالته ها
داریا همینطور به اون دوتا نگاه میکرد که سانا چشمش به داریا خورد سانا کتشو در آورد انداخت رو صورت داریا
سانا:ببرش آویزون کن کلفت خانوم
در حضور کوک داریا چی میتونست بگه ترسید یه چی بگه کوک ناراحت شه پس تو خودش نگه داشت
داریا:چشم
کوک:کجا؟
داریا:آخه
از اتاق بیرون رفت خدمتکارا تو آشپزخونه بودن
داریا:صبح بخیر آجوما
آجوما:صبح بخیر عزیزم
(بچه ها یه نکته خیلی مهم بگم داریا در اصل روسیه تقریبا بیشتره زبانارو بلده حالا چجوری زبان کره ای یاد گرفته چون دوتا از مافیا ها که بردشون بود کره ای بودن و خب یادگرفت تو خوابشم روسی حرف میزد)
داریا شروع کرد به صبحانه درست کردن یکی از خدمتکارا که اون روز واسه ارباب سوپ درست کرده به طرف داریا رفت و شروع کرد به صبحونه درست کردن که داریا بهش توپید بهش
داریا:چیکار میکنی؟
خدمتکار:خانوم دارم صبحونه آماده میکنم
داریا:لازم نیست تو برو قهوه هارو درست کن
خدمتکار:چشم(حرصی)
و بعد از اونجا رفت داریا میز صبحانه رو چید که کوک هم اومد داریا به کوک نگاه کرد بخاطر صبح لبخندی زد کوک خیلی جدی رو صندلی نشست
کوک:نیشتو ببند
داریا خنده از رو لباش محو شد و لباشو غنچه کرد
داریا:چشم
همون موقع صدا دوتا زن اومد
جینا:پسرممم بیا ببین کیو آوردم
کوک اخماش توهم رفت مادر کوک دوباره اومده بود وقتی از پله ها بالا اومد با یه دختر که آرایش غلیظ داشت و لباسش باز بود اومد تو کوک تعجب کرد
کوک:رفتی اینم با خودت آوردی؟
سانا:کوکی جونمممم
سانا به طرف کوک رفت خواست بغلش کنه که کوک عقب رفت و سانا وایستاد
کوک:مامان من نگفتم از لمس شدن خوشم نمیاد
جینا:انقدر بد اخلاق نباش پسرم دخترخالته ها
داریا همینطور به اون دوتا نگاه میکرد که سانا چشمش به داریا خورد سانا کتشو در آورد انداخت رو صورت داریا
سانا:ببرش آویزون کن کلفت خانوم
در حضور کوک داریا چی میتونست بگه ترسید یه چی بگه کوک ناراحت شه پس تو خودش نگه داشت
داریا:چشم
کوک:کجا؟
داریا:آخه
۱۶.۶k
۲۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.