part16
#part16
وارد اتاق داریا شد بالا سرش وایستاد عرق کرده بود و با اشکاش قاطی شده بود
کوک:داریا داریا
تکون ریزی به داریا داد
داریا:مامان نرو هق مامان بزار منم باهات بیام هق اینجا هق ازیتم میکنن هق(گریه و تو خواب)
کوک کنار داریا نشست و صداش میزد که بلاخره داریا چشاشو باز کرد با دیدن کوک ناخودآگاه پرید تو بغلش کوک اول نخواست بغلش کنه اما کم کم دستشو رو کمر داریا گذاشت و آروم نوازش میکرد کوک تابحال هیچ وقت دخترک رو انقدر ناراحت ندیده بود چون همیشه لبخند رو لبش داشت و شادی تو صورتش موج میزد با حس اینکه نفس هاش منظم شده سرشو خم کرد و به صورت داریا نگاه کرد که خواب رفته بود موهاش رو کنار زد
کوک:داری چیکار میکنی جئون جونگ کوک تو چت شده؟(تو ذهنش)
کوک بوسه ای رو لبا خیس دخترک گذاشت و اونو رو تخت خوابوند خودشم از خستگی همونجا خوابش برد
صبح با حس اینکه چیزی رو صورتش مثل پر بالا پایین میشه چشماشو باز کرد با دیدن صورت داریا جلو صورتش چشماش چهار تا شد داریا دستشو رو صورت کوک میکشید و تو خواب میگفت
داریا:چه خرگوش نازی چه بو خوبی میدی
یه لحظه حس کرد بهش برخورده یا ابهتش اومده پایین
کوک:هوی(داد)
داریا از خواب پرید با دیدن بدن چسبیدش به کوک و اخم بین ابروها کوک سریع بلند شد نشست و با دیدن بدن لخت کوک سرشو اونور کرد
داریا:ببخشید ارباب آخه شما اینجا چیکار میکنید
کوک:خوابم برده بود
داریا:ببخشید بی ادبی کردم
کوک:مهم نیست بلند شو صبحونه آماده کن
و بعد بلند شد رفت بیرون داریا خنده ای کرد
داریا:چقدر سر سنگینه ولی چقدر صورتش نرم بود (خنده و ذوق)ووییی
وارد اتاق داریا شد بالا سرش وایستاد عرق کرده بود و با اشکاش قاطی شده بود
کوک:داریا داریا
تکون ریزی به داریا داد
داریا:مامان نرو هق مامان بزار منم باهات بیام هق اینجا هق ازیتم میکنن هق(گریه و تو خواب)
کوک کنار داریا نشست و صداش میزد که بلاخره داریا چشاشو باز کرد با دیدن کوک ناخودآگاه پرید تو بغلش کوک اول نخواست بغلش کنه اما کم کم دستشو رو کمر داریا گذاشت و آروم نوازش میکرد کوک تابحال هیچ وقت دخترک رو انقدر ناراحت ندیده بود چون همیشه لبخند رو لبش داشت و شادی تو صورتش موج میزد با حس اینکه نفس هاش منظم شده سرشو خم کرد و به صورت داریا نگاه کرد که خواب رفته بود موهاش رو کنار زد
کوک:داری چیکار میکنی جئون جونگ کوک تو چت شده؟(تو ذهنش)
کوک بوسه ای رو لبا خیس دخترک گذاشت و اونو رو تخت خوابوند خودشم از خستگی همونجا خوابش برد
صبح با حس اینکه چیزی رو صورتش مثل پر بالا پایین میشه چشماشو باز کرد با دیدن صورت داریا جلو صورتش چشماش چهار تا شد داریا دستشو رو صورت کوک میکشید و تو خواب میگفت
داریا:چه خرگوش نازی چه بو خوبی میدی
یه لحظه حس کرد بهش برخورده یا ابهتش اومده پایین
کوک:هوی(داد)
داریا از خواب پرید با دیدن بدن چسبیدش به کوک و اخم بین ابروها کوک سریع بلند شد نشست و با دیدن بدن لخت کوک سرشو اونور کرد
داریا:ببخشید ارباب آخه شما اینجا چیکار میکنید
کوک:خوابم برده بود
داریا:ببخشید بی ادبی کردم
کوک:مهم نیست بلند شو صبحونه آماده کن
و بعد بلند شد رفت بیرون داریا خنده ای کرد
داریا:چقدر سر سنگینه ولی چقدر صورتش نرم بود (خنده و ذوق)ووییی
۱۶.۹k
۲۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.