part19
#part19
دستشو رو گلوش گذاشت این دیگه چه حس مزخرفی بود اومده بود سراغش آروم وارد اتاق شد و روبه رو داریا نشست
کوک:داریا
داریا سرشو بالا آورد
داریا:متاسفم باعث شدم سیلی بخوری تو لایقش نبودی
کوک:داریا
داریا:ببخشید که به دنیا اومدم تا باعث عذاب تو بشم
کوک:کافیه
داریا:این قرار داد تموم شه از دستم راحت میشی فقط دو سه ماه دیگه مونده
کوک:سعی داری عصبیم کنی؟
داریا:هرچی دوست داری فکر کن ارباب ولی خودتون میخواید از سرتون باز بشم
داریا نزدیک کوک شد بغلش کرد اون هیچ وقت از لمس شدن خوشش نمیومد بازم غرورشو نشکوند و مثل دیشب فقط دستشو رو کمرش گذاشت ولی طول نکشید که دست دیگش رو سر دخترک قرار گرفت
کوک:خودتو درگیرش نکن مهم نیست
و بعد از اتاق خارج شد
بعد از اون شب همه چی تغییر کرد پایه یه دختر دیگه تو خونه باز شد به اسم کلارا دلیلشو نمیدونست فقط میدونست اون دوست دختر اربابشه اون تا زمانی که پیشش بود هیچ دختری باهاش نمیومد اما این دفع داستان عوض شد دوباره برگشته بود به خدمتکاری ولی خوب هنوزم قرار داد بود تازگیا متوجه دردایه خیلی کم تو قسمت چپ سینش شده بود و بیشتروقتا حالش بد بود و خوب فکر میکرد برا خستگیه امروزم مثل همیشه اما متفاوت برایع شام داشت بشقابارو رو میز میچید چهرش از همیشه سرد تر و بی روح تر شده بود و جوع بدی به عمارت میداد برعکس همیشه که خندون و شاد و انرژیش همه عمارت رو میگرفت اما حالا بعد از اینکه میز رو چید متوجه نشد اون دوتا سرمیز نشستن کوک نگاهی زیر چشی با داریا کرد بعد سرشو پایین انداخت که همون موقع اون دختر با صدا لوس و چندش گفت
کلارا:ددی واست غذا بریزم
کوک:خودم دست دارم
داریا کمی عقب رفت و به گوشه ای خیره شد که یهو صدا بلندی شنید یا صدا جیغ
کلارا:هی با توعم
داریا که متوجه شد سریع به طرف میز رفت
داریا:چیشده خانوم؟
کلارا:من اعتماد ندارم به شماها(لوس)بخور ببین سمی نباشه
داریا:من چرا باید شمارو بکشم؟
کوک:فکر نکنم نیازی به این کارا باشه
کلارا:چرا نیازه من همیشه همینطور میکنم
داریا بعد اون حرف یدونه از سوشی هارو برداشت خورد
داریا:خیالتون راحت شد
کلارا:میتونی بری
داریا هوفی کشید داشت میرفت که کلارا پشت سرش به کوک گفت
کلارا:فکر نمیکنی نیازه یه خدمتکار خوشگل بیاری چیه شبیه روح میمونه
کوک با چشما وحشی به کلارا نگاه کرد و لب زد
کوک:زودباش غذاتو بخور
کلارا:باشه ددی(ناراحت)
اون شب هم گذشت داریا تو حیاط عمارت کنار حوض نشسته بود دستشو تو جیبش برد و تیغ رو تو دستش گرفت و بهش نگاه کرد تیزیش رو کنار پوست دستش گذاشت که صدایی از پشت سرش اومد
؟داری چه غلطی میکنی؟ها؟
به طرف صدا برگشت با دیدن کوک رنگش از سفیدم سفید تر شد کوک با عصبانیت و خشم بالا سر داریا
دستشو رو گلوش گذاشت این دیگه چه حس مزخرفی بود اومده بود سراغش آروم وارد اتاق شد و روبه رو داریا نشست
کوک:داریا
داریا سرشو بالا آورد
داریا:متاسفم باعث شدم سیلی بخوری تو لایقش نبودی
کوک:داریا
داریا:ببخشید که به دنیا اومدم تا باعث عذاب تو بشم
کوک:کافیه
داریا:این قرار داد تموم شه از دستم راحت میشی فقط دو سه ماه دیگه مونده
کوک:سعی داری عصبیم کنی؟
داریا:هرچی دوست داری فکر کن ارباب ولی خودتون میخواید از سرتون باز بشم
داریا نزدیک کوک شد بغلش کرد اون هیچ وقت از لمس شدن خوشش نمیومد بازم غرورشو نشکوند و مثل دیشب فقط دستشو رو کمرش گذاشت ولی طول نکشید که دست دیگش رو سر دخترک قرار گرفت
کوک:خودتو درگیرش نکن مهم نیست
و بعد از اتاق خارج شد
بعد از اون شب همه چی تغییر کرد پایه یه دختر دیگه تو خونه باز شد به اسم کلارا دلیلشو نمیدونست فقط میدونست اون دوست دختر اربابشه اون تا زمانی که پیشش بود هیچ دختری باهاش نمیومد اما این دفع داستان عوض شد دوباره برگشته بود به خدمتکاری ولی خوب هنوزم قرار داد بود تازگیا متوجه دردایه خیلی کم تو قسمت چپ سینش شده بود و بیشتروقتا حالش بد بود و خوب فکر میکرد برا خستگیه امروزم مثل همیشه اما متفاوت برایع شام داشت بشقابارو رو میز میچید چهرش از همیشه سرد تر و بی روح تر شده بود و جوع بدی به عمارت میداد برعکس همیشه که خندون و شاد و انرژیش همه عمارت رو میگرفت اما حالا بعد از اینکه میز رو چید متوجه نشد اون دوتا سرمیز نشستن کوک نگاهی زیر چشی با داریا کرد بعد سرشو پایین انداخت که همون موقع اون دختر با صدا لوس و چندش گفت
کلارا:ددی واست غذا بریزم
کوک:خودم دست دارم
داریا کمی عقب رفت و به گوشه ای خیره شد که یهو صدا بلندی شنید یا صدا جیغ
کلارا:هی با توعم
داریا که متوجه شد سریع به طرف میز رفت
داریا:چیشده خانوم؟
کلارا:من اعتماد ندارم به شماها(لوس)بخور ببین سمی نباشه
داریا:من چرا باید شمارو بکشم؟
کوک:فکر نکنم نیازی به این کارا باشه
کلارا:چرا نیازه من همیشه همینطور میکنم
داریا بعد اون حرف یدونه از سوشی هارو برداشت خورد
داریا:خیالتون راحت شد
کلارا:میتونی بری
داریا هوفی کشید داشت میرفت که کلارا پشت سرش به کوک گفت
کلارا:فکر نمیکنی نیازه یه خدمتکار خوشگل بیاری چیه شبیه روح میمونه
کوک با چشما وحشی به کلارا نگاه کرد و لب زد
کوک:زودباش غذاتو بخور
کلارا:باشه ددی(ناراحت)
اون شب هم گذشت داریا تو حیاط عمارت کنار حوض نشسته بود دستشو تو جیبش برد و تیغ رو تو دستش گرفت و بهش نگاه کرد تیزیش رو کنار پوست دستش گذاشت که صدایی از پشت سرش اومد
؟داری چه غلطی میکنی؟ها؟
به طرف صدا برگشت با دیدن کوک رنگش از سفیدم سفید تر شد کوک با عصبانیت و خشم بالا سر داریا
۱۲.۵k
۲۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.