Part ¹⁶
Part ¹⁶
+(فشاری شدن صورت)
_من غذا نمیخورم به آجوما هم بگو
...چشم(عشوه)(به ات چشمک زد)
ویو ات
دختره گو*ه عوضی چشمکم میزنه ایششششش
ویو ته
دست اتو گرفتم و با یه بشکن وارد اتاقم شدیم و ات لپ تاپو روشن کرد و منم خوراکیارو باز کردم.فیلمش ترسناک بود ولی خود ات میخواست ببینه.اگه ترسیدم خب معمولا میاد توی بغلم...فیلم داشت به جاهای ترسناکش میرسید که یهو یه جن اومد توی دوربین...ولی ات یخورده هم تکون نخورد و خیلی عادی داشت نگاه میکرد...تا اینکه جونگکوک بهم زنگ زد...ات فیلمو قطع کرد و جواب دادم
_بله؟
^سلام تهیونگ سریعا بیا یه آدرسی که بهت میدم
_اوکی
+کی بود؟
_جونگکوک
+باید بری؟
_آره بیب...(سرشو بوس کرد)خب دیگه من میرم خدافظ بیب(لبخند)
+خدافظ(بغلش کرد)
ویو ته
با یه بشکن به اون مکان رفتم...جنگل بود...جونگکوک هم کنارم وایساده بود
_چیزی شده؟
^تهیونگ...
تا اینکه یهو یه موجودی خواست از پشت بهم حمله کنه که جاخالی دادم..سوکجین بود...عصبانی شدم...و برای همین چشمام قرمز شدش و حمله ور شدم بهش که از پشت یکی بهم چنگ زد...پشتمو کردم و دیدم نامجونه...جونگکوک با سوکجین درگیر شد و منم با نامجون...صدای عجیبی از پشتم میومد و منم با نامجون درگیر بودم...حواسم پرت شدش و پشتمو کردم که دیدم جونگکوک افتاده رو زمین و از دهنش داره خون میاد...خواستم برم کمکش که سوکجین با ناخونای بلندش زد به قلبم...مجبور بودم که از قدرتم که ¹ قرن یبار میشه ازش استفاده کرد استفاده کنم...چشمام آبی شدش و وقتی به سوکجین نگاه کردم صورتش مچاله شد و از دهنش خون ریخت...به صورت نامجون هم که نگاه کردم یهو از دهنش خون اومد بیرون...الان وضعیت خوبی ندارم...نامجون سوکجینو بغل کرد و ناپدید شد...اونقدری از قدرتم تخلیه شده بود که نمیتونستم راه برم...افتادم روی زمین و سیاهی...
ویو ات
به تهیونگ زنگ زدم ولی جواب نداد...نگرانش بودم ولی خداروشکر به لباسش ردیاب وصل کرده بودم...با ماشین رفتم به سمت اون منظقه که راهش به سمت جنگل بود...وقتی ماشینمو پارک کردم دیدم تهزون گو جونگکوک افتادن روی زمین...سریع به سمتشون رفتم...ولی تهیونگ...اشکام ناگهان سراریز شد و به بیمارستان زنگ زدم...
(¹ ساعت بعد)
الان توی بیمارستانیم..وضعیت تهیونگ خوب نیست...جونگکوک هم همینطور...بعد از ³ دقیقه دکتر اومد بیرون
+دکتر حالشون چطوره؟(نگران)
...(لبخند)شما همراهشونید؟
+بله
...نسبتتون؟
+همسر کیم تهیونگم
...(لبخند)حالشون خوبه اما فعلا بیهوشن
+میشه برم ببینمشون؟
...بله
+مرسی
به سمت اتاق رفتم و درو باز کردم و بستمش...تهیونگ و جونگکوک بیهوش بودن...اشکام سراریز شد...رفتم نشستم روی صندلی کنار تهیونگ و دستشو گرفتم و اشکای آروم میریختم که دیدم چشماشو داره باز میکنه...
لایک:³⁵
کامنت:²⁰
+(فشاری شدن صورت)
_من غذا نمیخورم به آجوما هم بگو
...چشم(عشوه)(به ات چشمک زد)
ویو ات
دختره گو*ه عوضی چشمکم میزنه ایششششش
ویو ته
دست اتو گرفتم و با یه بشکن وارد اتاقم شدیم و ات لپ تاپو روشن کرد و منم خوراکیارو باز کردم.فیلمش ترسناک بود ولی خود ات میخواست ببینه.اگه ترسیدم خب معمولا میاد توی بغلم...فیلم داشت به جاهای ترسناکش میرسید که یهو یه جن اومد توی دوربین...ولی ات یخورده هم تکون نخورد و خیلی عادی داشت نگاه میکرد...تا اینکه جونگکوک بهم زنگ زد...ات فیلمو قطع کرد و جواب دادم
_بله؟
^سلام تهیونگ سریعا بیا یه آدرسی که بهت میدم
_اوکی
+کی بود؟
_جونگکوک
+باید بری؟
_آره بیب...(سرشو بوس کرد)خب دیگه من میرم خدافظ بیب(لبخند)
+خدافظ(بغلش کرد)
ویو ته
با یه بشکن به اون مکان رفتم...جنگل بود...جونگکوک هم کنارم وایساده بود
_چیزی شده؟
^تهیونگ...
تا اینکه یهو یه موجودی خواست از پشت بهم حمله کنه که جاخالی دادم..سوکجین بود...عصبانی شدم...و برای همین چشمام قرمز شدش و حمله ور شدم بهش که از پشت یکی بهم چنگ زد...پشتمو کردم و دیدم نامجونه...جونگکوک با سوکجین درگیر شد و منم با نامجون...صدای عجیبی از پشتم میومد و منم با نامجون درگیر بودم...حواسم پرت شدش و پشتمو کردم که دیدم جونگکوک افتاده رو زمین و از دهنش داره خون میاد...خواستم برم کمکش که سوکجین با ناخونای بلندش زد به قلبم...مجبور بودم که از قدرتم که ¹ قرن یبار میشه ازش استفاده کرد استفاده کنم...چشمام آبی شدش و وقتی به سوکجین نگاه کردم صورتش مچاله شد و از دهنش خون ریخت...به صورت نامجون هم که نگاه کردم یهو از دهنش خون اومد بیرون...الان وضعیت خوبی ندارم...نامجون سوکجینو بغل کرد و ناپدید شد...اونقدری از قدرتم تخلیه شده بود که نمیتونستم راه برم...افتادم روی زمین و سیاهی...
ویو ات
به تهیونگ زنگ زدم ولی جواب نداد...نگرانش بودم ولی خداروشکر به لباسش ردیاب وصل کرده بودم...با ماشین رفتم به سمت اون منظقه که راهش به سمت جنگل بود...وقتی ماشینمو پارک کردم دیدم تهزون گو جونگکوک افتادن روی زمین...سریع به سمتشون رفتم...ولی تهیونگ...اشکام ناگهان سراریز شد و به بیمارستان زنگ زدم...
(¹ ساعت بعد)
الان توی بیمارستانیم..وضعیت تهیونگ خوب نیست...جونگکوک هم همینطور...بعد از ³ دقیقه دکتر اومد بیرون
+دکتر حالشون چطوره؟(نگران)
...(لبخند)شما همراهشونید؟
+بله
...نسبتتون؟
+همسر کیم تهیونگم
...(لبخند)حالشون خوبه اما فعلا بیهوشن
+میشه برم ببینمشون؟
...بله
+مرسی
به سمت اتاق رفتم و درو باز کردم و بستمش...تهیونگ و جونگکوک بیهوش بودن...اشکام سراریز شد...رفتم نشستم روی صندلی کنار تهیونگ و دستشو گرفتم و اشکای آروم میریختم که دیدم چشماشو داره باز میکنه...
لایک:³⁵
کامنت:²⁰
۱۱.۵k
۰۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.