طوفان عشق پارت چهل و یک مهدیه عسگری
#طوفان_عشق #پارت_چهل_و_یک #مهدیه_عسگری
صبح با نوازش های دستی از خواب بیدار شدم....آروم چشمام و باز کردم که آرمین و بالای سرم دیدم...
با لبخند کنارم دراز کشیده بود و درحال نوازش موهام بود.....
اخمامو در هم کشیدم و گفت:چیزی شده؟!....
لبخندی زد و گفت:نه فقط اومدم خانوم خوشگلم و ببینم....
سری تکون دادم و دستشو پس زدم و گفت:باشه حالا که دیدی برو بیرون میخام لباسامو عوض کنم.....
با چشمایی شیطون نگام کرد و گفت:ای بابا من که همه چیتو دیدم دیگه چیو مخفی میکنی؟!.....
با شنیدن این حرفا چشمام گشاد شد.....آخه این بشر چقدر بی حیا بود......با چشم غره نگاش کردم و گفتم:چیه مگ دروغ میگم؟!.....
اخمامو در هم کشیدم و گفتم:نه فقط خیلی پرویی....
بازم خندید....خلاصه بزور بیرونش کردم و یه دست تاپ و شلوارک تنگ مشکی تنم کردم و موهامو محکم بالا سرم بستم.....
نگاهی به چشمای بی روحم انداختم....یه روزی این چشما از زور شیطنت برق میزد و حالا......
اه عمیقی کشیدم و سعی کردم با ریمل یکم سرحالشون بیارم....
کمی ریمل زدم و کمی هم برق لب صورتی به لبام زدم و صندلای سفیدمو پام کردم و نفس عمیقی کشیدم و با خودم تکرار کردم:
آروم باش دختر....تو خودت میدونی بی تقصیری پس نزار حرفهای بی سر و ته اون پسره ی بی خاصیت تو رو اذیت کنه.....
نزار اونم غمی روی غمات بشه....تو میتونی.....نفس عمیق بکش و برو جلو....از هیچی هم نترس.....
انگار اینا رو که به خودم گفتم روحیه گرفتم که با یه لبخند گنده از اتاق رفتم بیرون.....
صبح با نوازش های دستی از خواب بیدار شدم....آروم چشمام و باز کردم که آرمین و بالای سرم دیدم...
با لبخند کنارم دراز کشیده بود و درحال نوازش موهام بود.....
اخمامو در هم کشیدم و گفت:چیزی شده؟!....
لبخندی زد و گفت:نه فقط اومدم خانوم خوشگلم و ببینم....
سری تکون دادم و دستشو پس زدم و گفت:باشه حالا که دیدی برو بیرون میخام لباسامو عوض کنم.....
با چشمایی شیطون نگام کرد و گفت:ای بابا من که همه چیتو دیدم دیگه چیو مخفی میکنی؟!.....
با شنیدن این حرفا چشمام گشاد شد.....آخه این بشر چقدر بی حیا بود......با چشم غره نگاش کردم و گفتم:چیه مگ دروغ میگم؟!.....
اخمامو در هم کشیدم و گفتم:نه فقط خیلی پرویی....
بازم خندید....خلاصه بزور بیرونش کردم و یه دست تاپ و شلوارک تنگ مشکی تنم کردم و موهامو محکم بالا سرم بستم.....
نگاهی به چشمای بی روحم انداختم....یه روزی این چشما از زور شیطنت برق میزد و حالا......
اه عمیقی کشیدم و سعی کردم با ریمل یکم سرحالشون بیارم....
کمی ریمل زدم و کمی هم برق لب صورتی به لبام زدم و صندلای سفیدمو پام کردم و نفس عمیقی کشیدم و با خودم تکرار کردم:
آروم باش دختر....تو خودت میدونی بی تقصیری پس نزار حرفهای بی سر و ته اون پسره ی بی خاصیت تو رو اذیت کنه.....
نزار اونم غمی روی غمات بشه....تو میتونی.....نفس عمیق بکش و برو جلو....از هیچی هم نترس.....
انگار اینا رو که به خودم گفتم روحیه گرفتم که با یه لبخند گنده از اتاق رفتم بیرون.....
۶.۶k
۱۶ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.